𝑷𝒂𝒓𝒕 𝒕𝒉𝒓𝒆𝒆🥀

130 25 39
                                    

و تو می‌توانستی به چشمانم نگاه کنی و گلویم را با چاقو تیز ببری و من می‌توانستم در آخرین نفس از تو بخاطر خونی شدن دست هایت معذرت بخواهم :)
‌‌‌‌‌                               ***
جیمین با عجله از پله های کلانتری بالا رفت و هنگامی که به نفس نفس افتاد دستش را به دیوار گرفت و با دست دیگرش جعبه شیرینی هایی که درون کارتونی همچون کادو پیچیده شده بود روی پله ها قرار داد و با دستی که حالا آزاد شده بود ، کمی قفسه سینه اش را مالش داد تا تنفسش به حالت عادی بازگردد با لبخندی که از زمان دیدن ماشینش درون پارکینگ کارمندان به لب داشت ضربه ای به در زد اما در جواب صدای ، داد و بحث های گوشخراشی توجهش را جلب کرد

"مین!من باید باهات چیکار کنم؟تا حالا چندین بار بهت گفتم انقد تو مسائل مربوط  با آقای پارک سرک نکش !اگه یک بار اسمت به گوشش برسه ممکنه دیگه هیچوقت حتی نتونی تفنگ آب پاش دستت بگیری چه برسه به اینکه پلیس ویژه کره باشی!"

"مگه به عنوان یه پلیسِ پایبند به قانون نباید هر زمان موردی از شکستن قوانین کشور دیدم گزارش کنم؟پارک همه کاراش و با رشوه پیش میبره! عملا داره از مردم کلاهبرداری میکنه و تمام خراب کاریاش و باچند میلیون وون می‌فرسته به درک!اسم اینو چی میذارید؟"

مردی که صدای تقریبا پیری داشت آرام تر گفت "مین!اون خودِ قانونه!اگه واقعا قصد داری جلوی قانون شکنی رو بگیری بهتره از این کار فاصله بگیری تو نمیتونی تنهایی جلوی تمام بی ثباتیا رو بگیری و تنها اتفاقی که میوفته نابود شدنته!"

"من ترسو نیستم!اجازه نمیدم بیشتر از این واسه خودش دور برداره!"

"یونگی ، پسرم این کار نه تنها شجاعانه نیست بلکه احمقانست گزارشِ تو درباره کارای پارک علاوه بر اینکه بهش رسیدگی نمیشه و هیچ قاضی و وکیلی حاضر نیست این شکایت و دادرسی بهش و قبول کنه، توام خاکستر میشی!"

جیمین دیگر مجالی به آن دو نداد و جعبه را برداشت ،  با لبخند غیر واقعی اش وارد شد ، آقای شین دستپاچه صندلی اش را به عقب هول داد و با چشمانی درشت تعظیم کرد اما یونگی همچنان سرپا با چشمانی سرد و صورتی بی روح نظاره‌گر بود .

"خوش اومدید جنابِ..."
جیمین با بالا آوردن دستش جلوی نطق مرد را گرفت و با لحن محترمانه ای که احتمالا تنها جایی که از آن استفاده کرد مقابل خانم سئو معلم اول دبستانش برای گرفتن برچسب ستاره کنار نامش بر روی درب ورودی کلاس بود ، رو به آقای شین گفت "روز بخیر افسر شین میتونم ازتون خواهش کنم برای چند دقیقه من و پلیس جوانتون و تنها بذارید؟"

مردِ مسن مطیعانه چشمی گفت‌ و با نگاهی که از آن ترس چکه میکرد ، چهره بی خیال و مستحکم یونگی را مورد هدف قرار داد .

با صدای بسته شدن درب و عدم حضور شخصیتِ اضافی شین روی نزدیک ترین صندلی دور میز تیره رنگ نشست ، جعبه شیرینی را روی میز نهاد و با دست به یونگی اشاره کرد تا او هم ملحق شود .

𝑨𝒎 𝑰 𝒘𝒓𝒐𝒏𝒈?Donde viven las historias. Descúbrelo ahora