♡part2♡

201 54 8
                                    



منظورش به لباس زیرش بود؟نه نه عمرا میتونست اینکارو کنه
"سریع درش بیار"
چیکار میکرد جیغ میزد؟اصلا کسی بهش توجه ای میکرد؟چاره ای نداشت...اونم در اورد و نشست رو تخت و سعی میکرد با دستش بدنشو بپوشونه
"پشت کن"
"چی؟"
"مگه کَری؟میگم پشت کن"
"با..شه.."
یعنی کابوسش واقعی شد...
پشت کرد یعنی الان چی میشد؟میکشنش؟
یه صدایی اومد سرشو چرخوند و دید همون مرده داره از کشو یه چیزی در میاره....شلاق؟مگه...یعنی چی...مگه زندان بود...
"خب بچه خوب گوش کن با هر ضربه یه معذرت خواهی میکنی اگر نکنی دو ضربه اضافه میشه فهمیدی؟"
منظورش چی بود از ضربه؟نکنه...میخواست بزنتش؟
"ف..فهمیدم"
دید مرده رفت پشتش
اولین ضربه...حس میکرد داره با همین ضربه از حال میره...باید میگفت معذرت میخوام؟
"نگفتی پس دوتا ضربه اضافه میکنم"
یعنی ضربه های بیشتر؟دیگه گریش داشت درمی اومد
دومین ضربه...
"معذرت میخواممم"
دیگه نتونست بغضشو نگه داره زد زیر گریه
ضربه بعدی...
"معذرت میخواممم"
ضربه بعدی...
"معذ...رت..م...میخوام..."

نفهمید چقد گذشته بود و چندتا ضربه خورده بود...فقط میدونست دیگه نمیتونه تحمل کنه...دیگه هیچی ندید...سیاهی...

با صدای یه نفر چشماشو باز کرد..
"هی بک"
"بکهیونا"
تازه فهمید چی شده...همون درد...کمرش تیر میکشید
"خوبی بکی؟"
"تو..تو کی هستی؟"
"نگران نباش من اذیتت نمیکنم"
تازه فهمید هنوز لخته و زیر پتوعه سریع پتو رو ،رو خودش کشید
با صدای خنده همون پسر روشو به اون کرد
"هی هی راحت باش"
"اسم من لوهانه"
"لو..لوهان؟"
"اره...فقط چرا لکنت داری؟"
"هر..هر وقت..میترسم این..طوری..م..میشم"
"الان که نیاز نیست بترسی من تورو اوردم اینجا تا نترسی و ...درد نکشی"
"اون..چرا ...باهام..اونکارو کرد؟"
با بغض گفت و دید اون پسر سرشو اورد بالا و بهش لبخند زد و دستشو گرفت
"میدونم خیلی درد کشیدی...فقط سعی کن عصبانیش نکنی به نفع خودشه باهاش کنار بیا باشه؟"
دیگه گریش در اومده بود..سعی نکرد جلوشو بگیره‌. واقعا نیاز داشت گریه کنه.
"چرا منو اورد اینجا؟"
"نمیدونم ولی ازش نپرس یا کارایی که گفت نکن رو انجام نده"
"باشه..."
"میشه لباسامو بدی؟"
"خودش گفت لباس برات میاره.."
"میتونم بهت بگم لوهان؟"
دید دوباره پسر رو به روش لبخند زد
"معلومه که میتونی هر طور راحتی با من برخورد کن"
"میشه نزاری بیاد؟من ازش میترسم.."
بک...دست من نیست فقط باهاش خوب باش همین حالشو خوب میکنه "
"ولی من ازش بدم‌میاد و میترسم اون خیلی بده"
داشت با خودش فکر میکرد...نکنه لوهان بره بگه به اون مرده...
"تو..تو..که بهش ..نمی..نمیگی؟"
"نه معلومه که نمیگم...این چیز عادیه ازش بترسی"

با صدای در هردوتا برگشتن به در نگاه کردن...
چشمای بکهیون گشاد شد و از ترس مو به تنش سیخ شد
"س..س..سلام"
چانیول جلو اومد و یه دست لباس نو انداخت جلوی بکهیون
"م...ممنون"
چانیول با چشمای سرد و قرمز به بکهیون نگاه کرد و نگاه بکهیون به چشمای قرمز چانیول گره خورد،براش عجیب بود تا حالا یه نفر با چشمای قرمز ندیده بود حس بدی به این اتفاقات و حرف های چانیول داشت
"مثل اینکه یادت رفت بهت گفتم وقتی میخوای باهام حرف بزنی بدون لکنت حرف میزنی،فهمیدی!!!"
آخر حرفشو با داد گفت و با اخمای تو هم از اتاق رفت بیرون و در رو کوبید،بکهیون با صدای وحشتناک در یه لحظه از جا پرید و بعد با بغض پتو رو روی سرش کشید و در حالی که گریه میکرد خوابش برد...

Say goodbye to your lovely life💔🩸Where stories live. Discover now