♡Part3♡

185 42 9
                                    

"من بهت گفتم از صدای گریه و خنده و ازین چرت و پرتا بدم میاد چرا داری عصابم رو خورد میکنی الان؟"
"م..من فکر..کر..کردم میخ..میخوای من....منو بزنی"
چانیول یه پوزخند زد
"شایدم بخوام اینکارو بکنم"
با دیدن اون چهره ترسناک بیشتر از قبل ترسید و خودشو عقب تر کشید حس کرد لبه تخته و بیشتر ازین نمیتونه عقب بره
"یا..شایدم بدترش"
"م..منو واقعا ببخشین من ...خب من.."
واقعا نمیدونست چیکار کرده که انقدر اقای پارک عصبانی شده
"خب ازین به بعد تا من نگفتم نمیخوابی حتی از جات بلند نمیشی فهمیدی؟"
"بله.."
"و الانم لباساتو میدم بپوش و بیا تو اتاقم تا بهت بگم چیکار کنی"
اقای پارک بلند شد و رفت سمت کمد و درشو باز کرد و یه لباس استین کوتاه زرد دراورد و سمت بک پرت کرد
"ب...ببخشید...شلوار چی ب..بپوشم؟"
"میدونی که لکنتت داره میره رو مخم؟"
"ببخشید"
خیلی تند گفت
"همینو بپوش و بیا"
بدون شلوار؟...مجبور شد همونو بپوشه،وقتی پوشید بلند شد ورفت سمت اتاق اقای پارک...
نمیدونست اینجا اتاقشه یا نه ولی حدس میزد اینجا اتاق اقای پارکه پس در زد و وقتی شنید"بیا تو"
رفت تو...

چقد تو این لباس مزخرف و بچه شده بود با پوزخند به بکهیون خیره شده بود...
وقتی به خودش اومد یه سرفه کرد و خوب نشست رو صندلی
"خب اول اینکه میدونی که باید کاری که من باید بگم رو بکنی و اینکه هر وقت بهت گفتم باهام میای هرجا که باشه بدون هیچ سوالی غر زدن هم نداریم..وقتی اشتباه هم کنی تنبیه میشی..ار تنبیه که من بگم بازم نباید سوال بپرسی و گریه هم نداریم و ازین به بعد تو اتاق من میخوابی"
تو اتاق اقای پارک؟این نشدنی بود..مگه اقای پارک بدش نمیومد از بکهیون؟خیلی عجیبه
"البته تو اتاق خود من نه،من اینجا یه اتاق کوچیک دارم که اون اتاق توعه"
حس کرد یه لحظه اقای پارک ذهنشو خونده چون همین سوالش بود...
با تعجب به چانیول زل زده بود و با دقت به حرفاش گوش میکرد..چانیول از نگاه متعجب بکهیون کلافه شده بود و صداش رو کمی بالا تر برد:
"فکر کنم بهت نگفتم اگه بهم زل بزنی کلافم میکنی!!!!"
به در اتاقی که سمت چپ اتاق بود اشاره کرد و بلند داد زد:
"برو اونجا و سعی کن بخوابی چون من دیگه تحملتو ندارم و تضمین نمیکنم اگه تا ۳۰ ثانیه دیگه از جلو چشمام گم نشی زنده بمونی!!!! 1......2......3......4...."
همینطور که چانیول شروع به شمردن کرده بود بکهیون با تعجب و ترس سری تکون داد و به سمت اتاق دوید و درو مهکم بست و به در تکیه داد بغض ته گلوش رو چنگ میزد سعی کرد گریه نکنه ولی نمی تونست جلوشو بگیره و زد زیر گریه صدای هق هقش کل اتاق رو پر کرده بود...داشت به این فکر میکرد که اگه پدر و مادرش الان زنده بودن حتما تا الان نگرانش میشدن ولی اون مدت  طولانی بود که با کیونگسو که از بچه گی باهاش همبازی بود تو طبقه ی ۲۴ یه برج زندگی میکرد..
نفهمید کی خوابش برد،وقتی چشماشو باز کرد رو تخت بود و یه پتو ی کلفت روش بود...

♡_____♡_____♡

بعد از این که بکهیون رفت تو اتاق نفس راحتی کشید و سرشو گذاشت رو میز هنوز ۱۰ دقیقه از سکوت اتاق نگذشته بود که صدای هق هق پسر کوچیکتر بلند شد و سکوت اتاق رو شکست امّا بعد از تقریبا حدود نیم ساعت صدا قطع شد و چانیول حدس میزد باید خوابیده باشه رفت سمت در اتاق و در رو باز کرد،با باز شدن در جسمی روی  زمین افتاد،رفت سمتش بلندش کرد و گذاشتش رو تختی که گوشه ی اتاق بود پتو رو کشید روش و رفت بیرون و در رو بست،خودش هم نمیدونست چرا اینکارو کرده...مطمئنا برای بدن قشنگش بوده...تا حالا هیچ بدنی اون شکلی نبوده...نباید اونو از دست میداد

Say goodbye to your lovely life💔🩸Kde žijí příběhy. Začni objevovat