part8

605 143 22
                                    

ژان با هر ثانیه ای که از فیلم می گذشت .. بیشتر صدای ضربان قلبش رو در گوشش حس می کرد ... هر یک دقیقه به ساعت نگاه می کرد ولی دریغ از تکان خوردن عقربه ... انگار ساعت خشک‌شده بود .. هیچ حرکتی نمی کرد

از شدت استرس حالش بد شده بود ... حالت تهوع پیدا کرده بود و سرش گیج می رفت ولی نمی خواست اتفاقی برایش بیافتد

با حس تشدید شدن حالت تهوع اش دیگر نتوانست تحمل بکند ... گوشی رو روی میز گذاشت ... بدنش بخاطر استرس ضعیف شده بود و حال بدش بدترش می کرد و حالا ... سعی برای پنهان کردن لرزش صداش ... کار رو بدتر می کرد

+ قربان من حالم داره بد میشه

هه پنگ به صورت رنگ پریده ی ژان نگاه کرد ... نیشخندی زد

- چیه ترسیدی از چیزی که در انتظارت هست ؟

+خیر ... من دیشب با پدرم دعوام شد ( صورتش که هنوز کمی اثار سیلی رو داشت ، نشان داد ) و صبح زود از خونه بیرون امد و چیزی نخوردم از دیشب ...

هه پنگ با دیدن رنگ پریده ی ژان و ان گونه ی قرمز که معلوم بود بخاطر سیلی چنین اثری رویش باقی مانده ... حرف ژان رو باور کرد

- باشه ...

به ساعت نگاه کرد

- اینطور که پیش میره مثل اینکه امروز افزایش حقوق نداری

ژان در دلش شاد شد ... اما چیزی نشان نداد علاوه بر این اگر فقط می گفت باشه ممنون هه پنگ احتمالا کار خودش رو می کرد .. فعلا باید نرم جلو می رفت

+قربان من به اون پول احتیاج دارم

-خوبه خوشم امد ... میدونی اگر الان ذوق میکردی شک میکردم بهم دروغ گفتی ... برو شب میبینمت و باید بیشتر از یک تازه کار بلد باشی

هه پنگ بلند شد و قفل در رو باز کرد

-برو

ژان بلند شد تعظیمی کرد

+شب میام

ژان تمام توانش رو خرج کرد تا در طول راه این شرکت بدون کمک دیوار و یا هرچیزی سرپا بماند و راه برود اما کمکی نمی توانست برای سرعت ارامش بخاطر سرگیجه بکند

با خارج شدنش از شرکت .. کشان کشان خودش رو از شرکت دور کرد که با دیدن مردی اشنا کمی قلبش ارام گرفت ... دقیق تر که نگاه کرد .. پدرش بود ... نمی توانست حدس بزند پدرش عصبانی است یا ناراحت ... با نزدیک شدن اقای شیائو به ژان ... ژان دیگر نتوانست خودش رو سرپا نگه دارد .. چشم هاش سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمید

اقای شیائو صبح که از خانه بیرون امد .. بدون توجه به حرف های مرد همسایه به دنبال ژان به راه افتاد ... اواسط راه تازه فهمید حتی نمی داند پسرش کجاست و بعد سیلی ای که به پسر عزیزش زده بود در ذهنش به نمایش درامد

BLACK MOON(bjyx)✔️Where stories live. Discover now