[ شش سال بعد ]
هر چقدر هم ییبو از آخرین تماس ژان خشمگین بود بازهم دلیل نمیشد تا هر ماه به ژان زنگ بزند و از بوق های متعدد خسته نشه
زنگ میزد و بغض می کرد اما عصبانی هم بود و این هر ماه جواب ندادن ژان باعث میشد حق رو به خودش بدهد و اگر روزی ژان رو دید بهش اجازه ی توضیح دادن ندهد
با صدای زنگ گوشی نگاهش به اسم فرد افتاد
شیائو ژان
از زمانی که ژان رفته بود اسمش رو از ژان ژانم به شیائو ژان تغییر داده بودلحظه ای لبخندی از روی خوشحالی زد اما اخم کرد ... بعد شش سال چه عجب !
+بله
-ییبو ؟
صدای ژان خسته بود انقدر خسته که ییبو با خودش فکر کرد مگه چند روز نخوابیده ... انگار روح نداشت
-ییبو ؟
+بله خودمم چیکار داری ؟
-میشه همو ببینیم یه کار خیلی مهم باهات دارم
+نه نمیشه
-خواهش میکنم
ییبو نفس عمیقی کشید ... دوست داشت سر ژان داد بکشد و همینطور هم شد
+کار مهم داری لعنتی ؟ میدونی چه کشیدیم من و مامان ... ولمون کردی و رفتی ... رفای با قاتل بابا بخاطرررر پوووول ...
توقع نداشت ژان راجب بیماری مادرش بداند
-سرطان مامان خوب شد ؟
+آره
-خوبه ، مشکلی برات در سهام که پیش نیامده ؟ هایکوان گفت موفق شدی
و توقع هم نداشت ژان راجب سهامدار شدنش بداند بیشتر از آن توقع نداشت ژان راجب هایکوان که بهش کمک کرده بود در این راه بداند
+نه همه چیز خوبه ... تو راجب ..
-ییبو میشه ببینمت ؟
+نه
تماس قطع شد ... ژان جوابش رو گرفته بود و تماس رو قطع کرده بود
ییبو گوشی رو روی میز پرت کرد ... حس بدی داشت ژان راجب همه چیز میدانست اما چطور و بدتر اینکه در مقابل ژان ، ییبو هیچی از ژان در این شش سال نمیدانست
شیائو ژان بعد از قطع کرد تماس روی زمین نشست ... با نشستن دستی روی دستش به بچه نگاه کرد و لبخندی زد
+چیزی شده ؟
بچه لبخندی زد
-نه آقای شیائو فقط نقاشیم رو تمام کردم
+باشه عزیزم ، الان میبینمش
بچه "باشه" ی آرومی گفت واز ژان دور شد
ناخوداگاه نگاهش به دستش افتاد ... دو سال بعد از اقامتش در آمریکا گذشته بود که برای اولین بار دستش رو به طرف تیغ برد و بعد تمام چیزی که فهمید درد و سوزش در مچ اش بود
CZYTASZ
BLACK MOON(bjyx)✔️
Fanfiction•پایان یافته ● ژان «من خستم بیا نقش هایی که تا الان بازی کردیم رو باهم جابه جا کنیم » ییبو « من از خیلی وقت پیش نقشم رو به تو دادم » ●کاپل : ییژان ●تاپ : ییبو ● تعداد پارت : 17 ●پایان : هپی اند ●○کانال : WindFlowerFiction○● ●top : wang yibo ●...