part 2

265 69 2
                                    

"لازم نیست به دیده ی ترحم نگام کنی"
ییبو سرش را به طرفین تکان داد.
"من ترحم نمی کنم...ولی به نظرم تو خیلی قوی بودی که این همه مدت بلایی سر خودت نیاوردی...شاید اگر من بودم همون اول خودمو می کشتم"

ژان سرش را تکان داد و از جا برخاست.
موهای پشت سر ییبو را نوازش کرد و زمزمه وار گفت.
"منم سعی کردم خودمو بکشم...ولی اون مرد اجازه نداد...اون منو زندانی کرده بود و هر روز بهم تجاوز می کرد...زندگی یه قاتل زندگی قشنگیه نه؟"

ییبو به ژان خیره شد و زمزمه کرد.
"نیست...فکر نمی کردم...همچین سرگذشتی داشته باشی"

ژان لبخندی زد که این بار برعکس قبلی ها مهربانانه بود.
"هیچ کس فکر نمی کنه...که یه قاتل زنجیره ای...ممکنه همچین گذشته ای داشته باشه درسته؟ اگر اونایی که دارن دنبالم می گردن بفهمن همچین گذشته ای داشتم چه فرقی براشون داره؟ کسی دلش به حال یه قاتل بی رحم نمی سوزه...اونا نمی فهمن شکنجه یعنی چی! اونا نمی دونن تجاوزای روزانه و وحشیانه یه مرد به یه بچه یعنی چی؟ درسته؟ اونا این چیزا رو نمی فهمن...اونا از اول زندگیشون توی پر قو بزرگ شدن"

ییبو سرش را تکان داد.
"درست میگی...اونا اینو درک نمی کنن"
ژان با لبخند سرش را کج کرد و به نوازش موهای قهوه ای ییبو ادامه داد.
"تو درکم می کنی؟"

ییبو سرش را تکان داد.
"می دونم چقدر سختی کشیدی...ولی چرا بقیه رو می کشی؟ رئیست اون کارا رو کرده ولی چرا بقیه آدما رو می کشی؟ اونا گناهی ندارن"

ژان اخمی کرد و موهای ییبو را میان انگشتانش فشرد.
ییبو ناله ای کرد که ژان سر او را عقب تر کشید و ناله اش را بیشتر درآورد.
دندان هایش را به هم فشرد و غرید.
"چون اون عوضی با شکنجه ها و تجاوزاش منو به این روز انداخت‌...منو تبدیل به این آدم وحشتناک و سادیسمی کرد...شدم کسی که با دیدن چهره ی پر از درد آدما لذت می بره..."

خندید و موهای ییبو را بیشتر کشید.
"شدم کسی که از صدای ناله های آدما قند تو دلش آب می شه"

با دست دیگرش به موهای ییبو چنگ انداخت و سر او را تکان داد.
"فکر می کنی خودم خیلی دوست دارم اینجوری باشم؟ فکر می کنی خوشم میاد عین یه روانی از شکنجه دادن آدما لذت ببرم؟ هر بار این کارا رو می کنم در کنار اون لذت لعنتی حالم از خودم به هم می خوره...هر بار که یکیو می کشم تا مدت ها گریه می کنم...من اینم..‌همین قدر دیوونه"

ییبو با درد ناله ای کرد و گفت.
"باشه...باشه...می فهمم چی میگی"

ژان به سرعت موهای ییبو را رها کرد و با چهره ی غمگینی به چهره پر درد او خیره شد.
دستش را بالا آورد. ییبو با ترس به دست لرزان او نگاه کرد.

ژان دستش را روی موهای به هم ریخته ییبو گذاشت و با ظرافت آن ها را مرتب کرد.
"من نمی خوام اینطوری باشم...نمی خواستم یه قاتل بشم...اما شدم...اون اواخر خیلی عوضی شده بود...ظاهرمو که می دید می خواست منو به عنوان یه برده ی جنسی زیر خواب مردا کنه...من دیگه نمی تونستم همچین چیزیو تحمل کنم...

𝐓𝐡𝐞 𝐋𝐨𝐯𝐞𝐫 𝐊𝐢𝐥𝐥𝐞𝐫Where stories live. Discover now