part 4 (end)

351 77 9
                                    

با شنیدن آن صدا خشکش زد و در ثانیه ای چشمانش گرد شد.
صدای غمگین تکرار شد.
"نمی خوای نگام کنی ییبو؟"

ییبو به آرامی و با تردید سرش را برگرداند. می ترسید؛می ترسید همه اش توهمی بیش نباشد.
اما نبود.

صاحب صدا درست کنارش ایستاده و دست هایش را در جیب شلوار جینش فرو کرده بود.
دستان ییبو به لرزه افتادند.

صدایش نیز مانند دستانش می لرزید.
"تو..."
صاحب صدا لبخند محوی زد.
"درسته، منم"

ییبو قدم لرزانی به سمت او برداشت.
"تو...چرا..."
"این یک سال...حالت خوب بود؟"

ییبو به سرعت به سمت او قدم برداشت، دستانش را دور گردن او حلقه کرد و خودش را به او چسباند.
"ژان!"

ژان لبخند آرامی زد و دستانش را دور کمر ییبو حلقه کرد.
می توانست به راحتی لرزش بدن ییبو را حتی از روی آن پالتوی گرم و کلفت نیز حس کند.

ییبو مضطربانه دستانش را محکم تر دور گردن ژان حلقه می کرد و او را بیشتر به خود می فشرد.
انگار می ترسید که اگر ژان را رها کند دوباره او را از دست بدهد؛ انگار می ترسید آن ژانی که می دید اوهام و خیالی بیش نباشد.

صدایش می لرزید.
"من...این...که خواب...نیست ها؟...این واقعا...تویی ژان؟...باور کنم که خواب نیست؟"

ژان با لبخند چشمانش را بست و ییبو را محکم به خود فشرد.
"نه ییبو...خواب نیستی...این خودمم...شیائو ژان"

ییبو ناباورانه بینی اش را به موها و گردن ژان فشرد و بوی تن او را به مشام کشید.
"ژان...تو...باورم نمیشه...تا الان کجا بودی؟...چرا منو اونجوری ول کردی؟ می دونی من چقدر عذاب کشیدم؟"

بغض آزارش می داد و به سختی می توانست نفس بکشد.
"چرا؟ چرا اون کارو کردی؟"

ژان موهای لخت ییبو را نوازش‌ کرد.
"ببخشید...ببخشید ییبو...چاره ای نداشتم...واقعا معذرت می خوام که اون بلا رو سرت آوردم...واقعا معذرت می خوام"

ییبو کمی از ژان دور شد و با نگرانی به چهره ی ژان نگاه کرد.
"ولش کن...الان...حالت خوبه؟ این همه مدت کجا بودی؟ شنیدم قتلاتو تموم کردی...واقعا تمومشون کردی؟"

ژان لبخند آرامی زد و گونه های یخ زده ی ییبو را میان دستانش گرفت.
"خوبم ییبو...تو منو بیدار کردی...بعد از تو...من می خواستم کار خودمو تموم کنم...که این قتلا هم تموم شه..."

با انگشت شصتش گونه های قرمز شده از سرمای ییبو را نوازش کرد ادامه داد.
"می خواستم انتقام تموم کسایی که کشتمو با گرفتن جونم از خودم بگیرم و قتلا رو تموم کنم"

ییبو با نگرانی به حرف های ژان گوش می داد.
"تو واقعا...می خواستی خودتو بکشی؟"

ژان سرش را تکان داد.
"ولی نتونستم...فکر تو...جلومو گرفت...نتونستم خودمو بکشم...به جاش رفتم پیش روانپزشک...قرص و دارو و این چیزا بهم داد...مدت زیادی حالم خوب نبود...حتی چند ماه مجبور شدم برم بیمارستان روانی...واقعا داشتم دیوونه می شدم"

𝐓𝐡𝐞 𝐋𝐨𝐯𝐞𝐫 𝐊𝐢𝐥𝐥𝐞𝐫Where stories live. Discover now