part 3

248 71 1
                                    

ژان بلند فریاد زد.
"چرا؟ چرا اون کارو کردی؟ چرا می خواستی منو تحریک کنی که شکنجه ات کنم؟ از شکنجه شدن و درد کشیدن خوشت میاد دیوونه ی احمق؟ آره؟"

ییبو بلند تر از ژان فریاد کشید.
"آره‌...چون همه اینا تقصیر خودمه...اگه من ولت نمی کردم و با خوشحالی نمی رفتم خارج الان این بلاها سرت نیومده بود...من از خودم بدم میاد ژان...من از خودم بدم میاد که به صورت کاملا بچگانه مهم ترین آدم زندگیمو بخاطر زندگی کردن توی خارج ول کردم که باعث شد این همه زجر بکشه...این همه بلا سرش بیاد و به همچین آدمی تبدیل بشه"

ژان حیرت زده زمزمه کرد.
"ییبو...معلوم هست چی می گی؟ این ربطی به تو نداره"

ییبو آب دهانش را به سختی قورت داد و سعی کرد جلوی ریختن اشک هایش را بگیرد.
"چرا تقصیر منه...اگر من نمی رفتم...وقتی اون اتفاق افتاد میومدی پیش من...اونوقت منم از بابام می خواستم که یه درس درست و حسابی به بابات و اون مردک عوضی بده...

نمی زاشتم...به هر طریقی می شد نمی زاشتم اون عوضی بلایی سرت بیاره ژان...همه اینا تقصیر منه..‌بخاطر خودخواهی منه...من بودم که تو رو ول کردم‌...پس حقمه که به دستای خودت شکنجه بشم...دردناکه...خیلی دردناکه...ولی حقمه..."

ژان ییبو را به آغوش کشید و اجازه داد اشک گونه هایش را تر کند.
"این حرفا رو نزن...تقصیر تو نیست...هیچی تقصیر تو نیست ییبو...خواهش میکنم این حرفا رو نزن"

اما ییبو بدون توجه ادامه داد.
" اینا همش بخاطر منه احمقه ژان همش بخاطر منه که اون بلاها سرت اومد همش تقصیر منه منه احمق...منه..."

ژان از ییبو جدا شد و دستش را روی دهان او گذاشت.
"ببند دهنتو ییبو...می فهمی یا نه؟"

نمی توانست اشک های لعنتی اش را کنترل کند.
"هیچ چی تقصیر تو نیست ییبو...اینقدر این جمله ی لعنتیتو تکرار نکن"

لب زیرینش را که می لرزید محکم گاز گرفت.
"فقط دهنتو ببند ییبو فهمیدی یا نه؟...فقط دهنتو ببند"

با دست آزادش اشک هایش را پاک کرد و به چشمان بارانی و قرمز ییبو خیره شد.
"اگر یه بار دیگه تکرارش کنی من می دونم و تو...باشه؟ پسر خوبی باش"

دستش را از روی دهان ییبو برداشت که اشک های ییبو از چشمانش سرازیر شد.
"من..."

ژان به سرعت انگشت اشاره اش را روی لبان خود گذاشت.
"هیششش...هیچی نگو"

ییبو حرفش را قطع کرد و سرش را پایین انداخت.
"من دوستت دارم ژان...نمی تونم ببینم بخاطر من..."
ژان کلافه انگشتش را روی لبان ییبو گذاشت.
"گفتم تمومش کن...دیگه نمی خوام بشنوم"

ییبو همانطور که به چشمان غمگین ژان خیره بود دستش را به آرامی روی دست او گذاشت و آن را پایین آورد‌.
"باشه...دیگه نمی گم...پس تو بگو...می خوای چی کار کنی؟"

𝐓𝐡𝐞 𝐋𝐨𝐯𝐞𝐫 𝐊𝐢𝐥𝐥𝐞𝐫Where stories live. Discover now