1 سپتامبر 1980
برادر عزیزم .
سلام ، با وجود این که فقط یک روز گذشته دلم برای خونه تنگ شده .
برای تو و پدر ، فکر میکردم بار دوم خداحافظی از شما کمتر سخت باشه ولی اشتباه میکردم .
در ایستگاه قطار وقتی برای خداحافظی منو بغل کردی همون پسر بیست ساله بودم که دوست نداشت به ارتش بره .اما این بار زودتر به تنها نشستن روی صندلی قطار وقتی فقط چمدان ام همراه من بود و سفر کردن با غریبه ها عادت کردم ای کاش همراه من می امدی .
بعضی از روز ها به خاطر مجبور نکردن تو برای پر کردن فرم های خدمت پشیمان میشم .
سفرم با قطار مثل دفعه قبل بود ،خسته کننده . یه کوپه معمولی که در اون راحت نبودم .پر شده از بوی مردم و ترکیب ادکلن های ارزان از یه کوپه درجه دو نمیشه انتظار تخت راحت و شرابی که داخل سطل یخ منتظرت است داشت .
البته زوج جوانی این بار در کوپه من بودند. کارهایی رو انجام میدادن که باید توی اتاق هتل میکردن فکر میکنم توی ماه عسل شان بودند لباس هاشون زیادی نو بود با این که پولدار به نظر نمی رسیدند .دست اون مرد مدام زیر دامن اون دختر بود . دوست دارم فکر کنم زن و شوهر بودن
خنده های ریز و لطفا نپرس زمزمه هاشون رو شنیدم یا نه شرم اوره . مجبور بودم کل مسیر از پنجره به بیرون خیره بشم طوری که موقع پیاده شدن از قطار گردنم درد گرفته بود .سفر با ادم های پیر لذت بخش تره یا چرت میزنن و یا به ارامی با تو صحبت میکنند .
بعد از پیاده شدن از قطار به خونه ام رفتم ، کت و چکمه هام رو جلو در رها کردم سکوت خونه گرد و خاک و لیلییومی که پشت پنجره خشک شده بود بابت اش ناراحت نیستم و با لبخند از سر اسودگی گلدون و همراه با گل های خشک شده توی سطل زباله انداختم ، همسایه ام آنجلینا یه شب ساعت ده و نیم اون گلدون رو اورد و من راهی جز دعوت کردنش به داخل و پیشنهاد نوشیدن یک فنجان چای نداشتم نمیخواستم بی ادب باشم .دیدن هم اون هم توی پیژامه کاری نیست که همسایه ها انجام بدهند .
من با یه شلوار گرمکن و پیراهنی با دکمه های باز و اون لباس خواب ابریشمی و ربردشاوو ، اما بوی عطر ی که زده بود مثل زنگ خطر بود یه زن تنها که تازه از شوهرش جدا شده چرا باید شب قبل از خواب عطر بزنه ارایش کنه و چرا به جای دمپایی زشت کفش پوشیده .اون همیشه برای من غذا درست میکنه یخچال ام همیشه پره و فکر کنم وسایل خونه اش زیاد خراب میشن مبل هایی که باید یه مرد قوی جا به جاکنه چراغ راهرو سوخته سینک خراب و قفل که گیر کرده حتی بعضی اوقات با یه شیشه مربا جلو در ظاهر میشه و با لبخندش میگه .
" اوه هری متاسفم ولی میتونی در شیشه مربا رو باز کنی "
حتما فکر میکنی برادرت با این همه توئمه چه طور هنوز قسر در رفته ، من ظرف های سوپ رو میگیرم و ساندویچ هایی که با سلیقه درست شدن قهوه سرد و کیک های که درست می کنه و برام میاره سعی میکنم لبخند بزنم .خانم هایی به سن اون معمولا به مرد های جوان علاقمند میشن .احتمالا میخوان حس کنن دوباره جوان و زیبا هستن و میتونن هز مردی رو داشته باشن .
آنجلینا زیباست چشم های درشت لب های سرخ و گردن کشیده لاغر با انحنا هایی که یه زن با داشتنش مغرور میشه .
و احتمالا اگه گیر این سرگرد سرسخت نیوفتاده بود مردش رو به تخت برده بود هر شب بعد از هر اشاره موقع تحویل ظرف های خالی یا فقط با یک سلام .
اون شب هم اتفاقی نیوفتاد .گاهی با نگاه نا امید اون زن حس گناه میکنم میدونم زن مغروری است میخواد من پیش قدم باشم
بعد از این که رفت فقط عطرش در اتاق و روی مبل و رد رژ لب قرمزی که همیشه می زد روی لبه فنجان چای باقی ماند .
یکم شرمنده بودم نمیتونم چیزی که میخواست رو به اون بدم به هیچ زنی .
تو چی کار میکردی اگه به جای من این جا بودی .
اگه زن زیبایی تو به تخت خواب خودش دعوت می کرد .اما من نمی تونم ، فکر میکنم هیچ وقت نمیتونم عاشق دختر کسی بشم.
دوستت دارم ادوارد .
از طرف برادرت سرگرد هری استایلز .
YOU ARE READING
ink
General Fictionهری از شکلات متنفره ، ولی لویی ، پسری که توی شکلات فروشی کار میکنه دوست داره ولی این یه رازِ پس برای حرف زدن با لویی باید شکلات هم دوست داشته باشه