5 سپتامبر 1980
هریِ من
سلام ، میدونی که من هم به دور بودن از تو عادت ندارم این مثل فرستادنت به مدرسه ، یا کالج نیست .
هر بار که برای تعطیلات یا مرخصی به هولمز چپل برمیگردی من توی ایستگاه قطار روی نیمکت ها درست حسی رو دارم که روز به دنیا اومدنت داشتم
وقتی در اتاق پذیرایی پشت در کنار پدر نشسته بودم ، پاهام به فرش نمی رسید ، گریه های مادر و بعد صدای تو .تو پر سر و صدا بودی .
پس نه منم عادت نمیکنم .دلم میخواد زود تر کریسمس بشه و تو با اون لباس های پشمی که مثل یک غول تو رو نشون میده جلو در ببینم البته امکان نداره به استقبالت در ایستگاه قطار نیام .
با او کلاه و نشان نیروی هوایی ارتش بریتانیا روی سینه ات .
بهت افتخار میکنم هری
دوست داشتم من هم اون نشان طلایی رو روی سینه ام می داشتم
شاید مافوق تو می شدم .
ولی تو میدونی من چاره ای جز ماندن در شهر ندارمشب ، وقتی به خونه برگشتم و بعد از شام تو توی تخت کناری نبودی به زحمت خوابم برد .
تخت سمت راست توی اتاق خوابمان مثل قسمت بزرگی از قلبم همیشه متعلق به تو میمونه .پدر مچ ام رو موقع خوندن نامه ات گرفت وقتی به گونه های گل گون تو فکر میکنم ، تجسم ات وقتی اخم کردی لب هات صاف شده و کلافه پلک میزنی و به طرز غیر عادی به پنجره خیره شدی تا فقط شاهد عشق بازی دو نفر نباشی باعث شد مثل دیوونه ها بلند و غیر ارادی بخندم . احتمالا پدر رو ترساندم ،یعنی حتی لباس فرم و اون چکمه ها نتونستن جلوی شهوت اون مرد رو بگیرن .
احتمالا پدر فکر میکنه نامه ای که میخواندم از طرف یک دختر بوده کلماتی مثل شیرینم ادوارد دوست داشتنی و مزخرفات دیگه .
پدر هنوز امیدواره ، میدونی به این که یه روز دختری رو برای اشنایی با اون به خونه بیارم .
اگه اوضاع مثل قبل بود شاید توی یه مهمونی ، عصر وقتیکه چای و شیرینی های انگشتی روی میز اماده هستن
.
پدر گوشه ای منو گیر می انداخت و توی گوشم میزان ثروت تک تک دختر های مجرد حاظر در مهمانی که از پدرشان به ان ها به ارث میرسید رو دیکته میکرد و وقتی می پرسیدم ." نباید اسم اون ها رو بدونم " .
پدر با همان بد خلقی جواب میداد " مگه مهمه "
گاهی دلم برای زندگی قبلیمون تنگ میشه ولی ورشکستگی پدر باعث شد حداقل مجبور به ازدواج نباشم .
افرادی که قبلا سیگار دزموند استایلز رو روشن میکردن
الان حتی اسمش رو به یاد ندارن .میتونم اون زن رو تصور کنم ، که منتظره تا تو دستت رو برای پایین کشیدن یقه شل لباسش دراز کنی و از لب هات استفاده کنی.
اون چند سالشه؟
انجلینا ، لطفا نگو هم سن مادربزرگه
دلم نمیخواد اینو بهت بگم ولی همیشه بی میل نباش گاهی چشم چرونی کن . و با دختر های زیبا خوش و بش کن نیازی نیست بین پاهاشون قرار بگیری یا بچه دارشان کنی. من از تو بزرگترم هری و توی این اتاق قبل از تو زندگی کردم .میدونم متفاوت بودن راحت نیست.
حتی اگه درست باشه .
وقتی توی شهر احمق ها زندگی میکنی عاقل بودن خطرناکه.تو در لندن تنهایی .
نمیخوام توی دردسر بیوفتی جلوی مافوق و همکار هات اون طوری باش که ازت توقع میره ، میدونی چه میگم ،
مثل مرد های جوون که چشمشان دنبال زن هاست حداقل بزار بی میلی ات به دختر ها از روی ادب جلوه کنه نه خواستن هم نوع خودت .من نامه هات رو نگه میدارم تک تکشون رو ، نامه ها میتونن توسط شخص دیگری خوانده بشن پس به جوهر اعتماد نکن .
با عشق برادرت ادوارد
YOU ARE READING
ink
General Fictionهری از شکلات متنفره ، ولی لویی ، پسری که توی شکلات فروشی کار میکنه دوست داره ولی این یه رازِ پس برای حرف زدن با لویی باید شکلات هم دوست داشته باشه