2:Hello brother's

35 9 0
                                    

Part 2

کروات سیاه رنگ اش رو توی دستش گرفت و جلوی آینه وایستاد به کت شلوار خوش دوخت و ساعت مارک اش نگاه کرد که چشمش به پشت سرش افتاد جایی که لویی با یک جعبه توی دستش وایستاده بود برگشت و بهش نگاه کرد و جعبه رو از دستش گرفت و به دکمه سر دست های طلایی نگاه کرد و بعد نگاهش به ست همون دکمه روی سر دست های کت لویی افتاد
محکم لویی رو بغل کرد و چشماش و بست تا بوی تن برادرشو حس کنه

لویی: وقتشه این چندش بازی های رمانتیک رو بس کنی لیام احساس میکنم استخون هام شکست

لیام: متاسفانه رفتارت همیشه همین اسهول باقی میمونه

لویی کراوات رو از دستش کشید و براش بست

لویی: زود بیا پایین باید بریم امشب شب مهمیه

بعد رفتن لویی دکمه هارو بست و یک نفس عمیق کشید و آهسته به راه افتاد تا به حیاط عمارت برسه
در ماشین توسط توماس راننده خانوادگی پین و تاملینسون براش باز شد و داخل لیموزین شد جایی که لویی دست اش را درگاه شیشه تکیه داده بود و تو فکر بود

میتونست کاملا بفهمه لویی داره به چی فکر میکنه اتفاقات دیروز و نقشه

*فلش بک به دیروز*

فرد: من اون پسر رو میخوام

لویی: از کجا باید بشناسیم این لیتل شت رو؟

فرد: شما نیاز نیست بشناسینش اون خودش بهتون میگه که کیه؟

لیام: متوجه منظورت نمیشم اما باشه فقط یه چیز میمونه باید باهاش بازی کنم؟

فرد: اصل نقشه اینجاست
ساعت 7 شب پدر جفتتون وارد اون مراسم میشن اما شما همراه اشون نیستیم چون شما ساعت 8 میاید

لویی: چه فرقی داره فقط کافیه یکم تیپ بزنیم و با ورود شگفت انگیزمون همه اشونو بفاک بدیم

فرد: دقیقا ورود گفت انگیز
برای همین باید ساعت 8 بیاید تمام اشراف زاده ها ساعت 7 اونجان همه گرم مراسم شدن و چی میشه اگه دوتا جوان دیر تر از ساعت موعود بیان
همه نگاه ها به سمت شما کشیده میشه

لویی: فک نکنم پین از این ایده خوشش بیاد تدی کوچولوی خجالتی

لیام: لویی لطفا کشیدن لپ ام و بس کن تو همیشه باید مسخره بازی در بیاری؟

تروی: پسر ها کافیه
لویی جدی باش

فرد: خب مستقیم از پله های سرسرا میرید بالا چون کار مهم ما اونجاست
وقتی وارد اونجا بشین درست سمت چپتون میبیند که دارن بازی میکنن

برنده بازی مرد چشم سبزیه که سر میز نشسته باید برید جلو و باهاش چند کلمه حرف بزنید و مجاب اش کنید که نمیتونه ازتون ببره و باهاش بازی کنید اما سر پول نه بزرگترین دارایی اش رو بخواین فقط بهش بگین سر اون طلایی شرط میبندین

لیام: فهمیدم قبوله فقط اون طلایی به چه دردمون میخوره

جف: ارواح سیاه توی راه آن لیام ما به یه ارتش نیاز داریم و اون پسر بزرگترین ارتش مایه بحث مرگ و زندگیه

*اتمام فلش بک*
با صدای لویی به خودش اومد و کت اش و صاف کرد و با غرور از ماشین پیاده شد

مستقیم با لویی به سمت در رفتن و با دادن دعوتنامه اختصاصی وارد شدن وقتی در بسته بسته همه نگاه ها به سمت در چرخید لویی توی دلش به نقشه اون فرد اب زیرکاه ایول گفت

به سمت پله های طلایی سرسرا رفتن تا برسن به طبقه دوم همه چیز درست همون طوری بود که برنامه ریزی شده بود افراد توی سالن و کسایی که قمار بازی می کردند
خدمتکار به سمتشون اومد و جام های شرابی رو تعارف کرد وقتی که پسر ها برداشتند با قدم های آرام فاصله گرفت
لیام به این فکر میکرد که کی زمانش میشه که بره سر میز قمار اما لویی فکر اش درگیر پسر چشم سبزی بود که روی اون مبل گوشه اتاق نشسته بود پسر چشم سبز که سنگینی نگاه لویی رو حس کرد به سمتش برگشت و جام شرابش و بالا آورد

با دستش ضربه ای به پهلوی لیام زد تا متوجه اش کنه وقتی که لیام متوجه کار مشکوک اون مرد جوان شد دست لویی رو گرفت و خواست به طرف اون پسر بره ‌که درست نیمه راه یکی جلوشون وایستاد

با اخم به صورت پسرک نگاه کرد و خواست چیزی بگه اما فقط تونست به اون جفت چشم طلایی زل بزنه فقط اون نبود لویی هم همینطور بی حرکت ایستاده بود پسر طلایی شراب رو از دست لیام گرفت و یه جرعه نوشید و بلاخره گفت:
Hello brother's

Golden hybridWhere stories live. Discover now