پس از جمع کردن وسایل اش که به یک جعبه و ساک ورزشی اش محدود میشد با کمک گرفتن از عصای زیر بغلی که از یسونگ قرض گرفته بود از جا بلند شد و اتاق کوچکش را که قرار بود به زودی آن را ترک کند از زیر نظر گذراند تا چیزی را جا نگذاشته باشد که چشمش به برق جام طلایی بالای کمد اش افتاد.
با خنده خودش را سرزنش کرد که داشته ارزشمند ترین دارایی اش را فراموش میکرده.
آن را با احتیاط داخل جعبه گذاشت و به این فکر کرد که ممکن است دوباره بتواند به خوبی قبل برقصد یا نه و بعد سعی کرد با یاددآوری اینکه آن دکتر عجیب گفته بود مچ پایش به زودی به خوبی قبل میشود به خودش دلداری بدهد.
برای آخرین بار ظرف غذای سگ کوچک اش را پر کرد و با برداشتن وسایل اش به سختی با تکیه دادن به عصا راه افتاد و از فروشگاه خارج شد.
با حقوقی که گرفته بود و البته جایزه چند دلاری مسابقه که حالا در حساب بانکی اش بود میتوانست چند ماهی هزینه هایش را بدهد فقط باید بیخیال ثبت نام در دانشگاه هنر میشد و بجای آن بدنبال اتاقی برای اجاره کردن میگشت.همانطور که با پای لنگان و اثاثیه توی دستش در پیاده رو راه میرفت و به دنبال خوابگاه هایی که امروز صبح از اینترنت پیدا کرده بود میگشت نگاه خیره ی مردم را روی خودش میدید و این آزار دهنده بود.
هدفونش را روی گوشش گذاشت و موسیقی مورد علاقه اش از یک هنرمند ناشناس را پخش کرد همانطور که همراه خواننده لیریک آهنگ را زمزمه میکرد به آسمون نگاه کرد تا مثل همیشه ستاره ی کوچکش را پیدا کند.■□■□■□■
بعد از بازدید از سه خوابگاهی که مشخص کرده بود حالا روی نیمکت کنار تیر چراغ برق نشسته بود و با کلافگی سرش را میان دستانش گرفته بود و با خودش در افکارش کلنجار میرفت.
قیمت اجاره ی اتاق های تکی کوچک از چیزی که فکر میکرد بیشتر بود و حالا که هنوز شغل مناسبی پیدا نکرده بود ولخرجی کار درستی بنظر نمی رسید.
تنها گزینه ی باقی مانده برایش اجاره کردن یک اتاق چهار نفره به همراه سه دانشجوی دیگر بود و این یعنی فاجعه.
هیونجین همیشه از شلوغی متنفر بود.
زمانی که در پروشگاه بود وقتی بچه های همسن اش باهم مشغول به بازی با اسباب بازی های اهدایی یا دویدن به دنبال هم میشدند او تنها گوشه ای می نشست و وقتش را با نقاشی کشیدن پشت برگه های باطله ای که از مسئول پرورشگاه گرفته بود میگذراند و در دبیرستان زمانی که اکثر پسران اطرافش سرگرم رفتن به گیم بار و پارتی و گذروندن وقتشون با دختر ها بودن تمام وقت خارج از مدرسه اش را با کار پاره وقت پر میکرد تا برای وقتی که به سن قانونی رسید و دیگر پرورگاهی نبود که هزینه هایش را بدهد پول ذخیره کند.
به همین خاطر هرگز در اجتماع قرار نگرفته بود و تحمل کردن فضای شلوغی مثل خوابگاه دانش جویی برایش سخت بود.
شاید میتوانست بگوید قبل از اینکه یسونگ او را به استدیوی رقص اش ببرد هرگز دوستی نداشته.
YOU ARE READING
★✯ˢᵗᵃʳ ˡᵒˢᵗ✯★
Fanfiction𝐜𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: 𝐡𝐲𝐮𝐧𝐦𝐢𝐧 ⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟ ~اون ستاره ی کم نور کنار ماه رو میبینی؟ اون ستاره ی منه... *یه فکت: اگه هنگام خوندن روی اون ستاره کوچیک پایینیه بزنید چیزی ازتون کم نمیشه ولی به ووتای من اضافه میشه🤓 ***کاش کونمو جمع کنم و یبار د...