صدای دست زدن و تشویق مردمی که برای تماشای مسابقه اومده بودند دوباره بلند شد اجرای شرکت کننده ی قبلی به اتمام رسیده بود و بالاخره نوبت به او رسیده بود.
برای بار چندم سناریوی اجرایش را در ذهن مرور کرد و برای دلگرمی دادن چند بار روی شونه های خودش زد.
با شنیدن خوانده شدن اسمش که از بلنگو های بزرگ اطراف سالن پخش میشد آب دهنش رو قورت داد و با قدم های بلند وارد صحنه ی نمایش شد.ناگهان همه جا تاریک شد و تنها نورنمای آبی رنگ روشن روی پسر سفید پوش وسط استیج انداخته شد.
نگاه تمام تماشاچی ها و داور ها روی او بود. بعضی از دختر های جوان او را نشان میدادند و زیر گوش هم پچ پچ میکردند و بعضی دیگر که با اشتیاق منتظر اجرای بعدی بودند در این بین نگاه جدی و سخت گیر داور هایی که دقیقا روبه روی جمعیت نشسته بودند از همه استرس آور تر بود.چشمانش رو بست و نفس عمیقی کشید.
با پخش شدن اولین نت موسیقی بدن اش نا خود آگاه حرکت رو شروع کرد.
بازو هایش را با لطافت بالا میبرد میرقصاند و پاهای کشیده اش را که با نظم خاصی گویی که روی ابر ظریفی ایستاده اند با ریتم آهنگ جلو میبرد.
قطعه ی غمگینی که انتخاب کرده بود به خوبی با طراحی داستانش هماهنگ شده بود.
سرش را به عقب خم کرد و در نت بعدی با انعطاف پرش زیبایی رو به نمایش گذاشت.
هر لحظه موسیقی به اوج اش نزدیک تر میشد و نفس تماشاگران در سینه حبس شده بود پسر رقصنده با اشتیاق میچرخید و مثل پرنده ای که آزادانه در آسمان پرواز میکند لبخند میزد.
ریتم موسیقی کم کم آرام میشد و داستان پسر سفید پوش به خوبی در ذهن بینندگان او نقش میبست.
پسر در آخر نمایش اش را با تعظیم نرمی به اتمام رسوند و از حرکت ایستاد.چراغ ها روشن شدند و تماشاچی ها که حالا بسیاری از آنها جلوی صندلی های خود ایستاده بودند با تشویقی به مراتب بلند تر از اجراهای قبلی احساسات خود را به شرکت کننده ای که حالا با لبخند کوچکی به جمعیت نگاه میکرد رساندند.
■□■□■□■
پنجره ی خودرو رو پایین داد و با برخورد باد خنک پاییزی با صورتش چشمانش را پست نفس آسوده ای کشید.
دو ماه بود که برای این روز تلاش کرده بود. این اجرا برایش پل موفقیتی به سمت جایگاه های بالاتری در رقص خیابانی بود که حالا توانسته بود به خوبی از آن عبور کند.
با صدای زنگ موبایل نگاهش را از خیابون گرفت به مربی اش داد.
پسری که حدود ده سال از خودش بزرگ تر بود سرعت را کم کرد و تلفن اش را جواب داد.
این پسر در راهش یک موهبت محسوب میشد ، مربی که دست دانش آموز پروشگاهی رو گرفت و او را به دنیای رقص کشاند و در خاطره ی روز های سخت و خوشحالی هایش نقش خودش را محکم کرد.
"هیونا از بیمارستان زنگ زدن پرستار میگفت مینا دوباره حالش بد شده و یه خانومی اون رو به اونجا رسونده ، من باید برم پیشش میتونی بقیه راه رو خودت بری؟"
ESTÁS LEYENDO
★✯ˢᵗᵃʳ ˡᵒˢᵗ✯★
Fanfic𝐜𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: 𝐡𝐲𝐮𝐧𝐦𝐢𝐧 ⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟ ~اون ستاره ی کم نور کنار ماه رو میبینی؟ اون ستاره ی منه... *یه فکت: اگه هنگام خوندن روی اون ستاره کوچیک پایینیه بزنید چیزی ازتون کم نمیشه ولی به ووتای من اضافه میشه🤓 ***کاش کونمو جمع کنم و یبار د...