i'm star lost✫

360 64 40
                                    

موسیقی شروع شد.
مثل همیشه با شنیدن اولین نت بدن اش هماهنگ با موسیقی به رقص حرکت میکردند‌.
اما حرکات نرم و آروم که از احساسات درونی رقصنده خبر میداد مثل همیشه پر از شور و اشتیاق جوونی نبود ، این حرکات پر بود از خلع احساسات.

ناگهان از حرکت ایستاد و به آینه ی مقابل اش نگاه کرد.
فردی که رو به رویش ایستاده بود تهی بود مثل کسی که چیزی را فراموش کرده. سردرگم.

از آینه چشم برداشت و چشم هایش را که از خستگی قرمز شده بودند با سر انگشت های بلند و سرد اش مالید.

برای برداشتن بطری آب به سمت ساک ورزشی اش که گوشه ی سالن جای گرفته بود حرکت کرد.
مچ پایش نسبت به هفته ی قبل بهتر شده بود و حالا میتوانست به خوبی گذشته راه برود. البته اگر تیر کشیدن هر از گاه ساق پایش را نادیده میگرفت.

ادیشنی که یک ماه برایش برنامه ریزی کرده بود تا دو روز دیگر برگزار میشد برای همین جوری تمام وقتش را مشغول تمرین کردن شده بود که چند روزی میشد حتی از استودیو هم بیرون نرفته بود.
با حس کردن سوزش معده اش به ساعت نگاه کرد تنها یکساعت به نیمه شب مانده بود و اگر عجله نمیکرد مارکت سر خیابون بسته میشد.

سریع سویشرت اش را برداشت و با پوشیدن کتونی های قدیمی اش خواست از استودیو بیرون بزند که با دیدن چتر سیاه کنار در خشکش زد.
به آرامی به اون نزدیک شد و برش داشت.
روزی که این چتر رو پیدا کرده بود با امید اینکه صاحبی ندارد و میتواند در طول پاییز از آن استفاده کند آن را با خود اورده بود اما حالا با پیدا شدن صاحبش بهتر بود ان را برمیگردوند.

چتر را برداشت. به هر حال امروز هم هوا بارونی بود و تا وقتی که اون را داشت میتونست ازش استفاده کند.

سکوت خیابون کمی ترسناک بنظر میرسید. دسته ی چوبی چتر را محکم تر گرفت و با سرعت بیشتری قدم هایش را برداشت.
همانطور که آهنگی را زیر لب زمزمه میکرد خاطرات هفته ی قبل رو برای هزار امین بار در ذهن اش مرور میکرد

پسر با ناراحتی روی نیمکت همیشگی اش نشسته بود و آسمون رو از زیر نظر میگذراند. چرا زندگی اش مثل یک درامای کمدی احمقانه پر از بدشانسی شده بود ؟
حتی آسمون هم با او لج کرده بود و دوباره ابری شده بود.
چشمانش را بست و سرش را به عقب تکیه داد.
افکارش بهم میپیچیدند و آشفته تر اش میکردند.

با حس کردن شخصی که کنارش روی نیمکت نشست بدون باز کردن چشم هایش کمی به سمت او چرخید. به هرحال چهره ی او را از بر بود. پسری که کمتر از دو هفته میشناخت اما جای نزدیک ترین دوست اش را پر کرده بود را میتونست حتی از صدای قدم هایش تشخیص بدهد.

"دوباره تنها نشستی"

با تکون داد سرش مخالفت کرد

★✯ˢᵗᵃʳ ˡᵒˢᵗ✯★Where stories live. Discover now