فصل 0: تو برای من کافی ای!

31 2 3
                                    

شخصیت ها:یاگی نورا(oc), یاگی توشینوری(childhood), شیمورا نانا

Ups! Tento obrázek porušuje naše pokyny k obsahu. Před publikováním ho, prosím, buď odstraň, nebo nahraď jiným.

شخصیت ها:یاگی نورا(oc), یاگی توشینوری(childhood), شیمورا نانا.

پارت دو:

درست دو ساعت بعد, زمانی که هوا روشن اما بخاطر ابر ها خاکستری شده بود, نانا در حالی که موهاش رو پشت سرش میبست پا به اتاق مهمونش گذاشت.اتاق هنوز تاریک بود چرا که کسی پرده هارو کنار نزده بود و هوای ابری باعث شده بود اون اتاق تاریک تر از روز های معمولی باشه. نگاه نانا به توشینوری خورد, با دیدن چشم های درشت و بازش خنده ی بی صدایی کرد و رفت بالای سرش. پسر بچه دستش رو روی صورت مامانش گذاشته بود و بهش خیره نگاه میکرد, این که چی تو ذهن اون بچه میگذشت برای نانا غیر قابل تصور نبود! دستش رو لا به لای موهای بهم ریخته ی توشی کشید و بعد با صدای ارومی باهاش حرف زد:
-خرگوش کوچولو کی بیدار شدی؟
چشم های ابی رنگ خرگوشک از شوق درخشید. سرش رو به سمت صدا چرخوند و با دیدن خاله نانا نیشخند دلنشینی زد. دست هاش رو سمت خالش گرفت تا بغلش کنه:
-خاله نانا! صبح بخیر!
خاله دست هاش رو از هم باز کرد و اون کوچولو رو به اغوش کشید. روی پیشونیش رو بوسید و موهاش رو نوازش کرد و با همون صدای اروم ادامه داد:
-صبح توام بخیر قربونت برم! حالت خوبه؟ درد نداری؟
توشینوری سرش رو به طرفین تکون داد و درحالی که سرش رو سمت مادرش میچرخوند با لحن اروم و غمگینی جواب داد:
-من خوبم ولی مامانی نیست! دستشو نگاه کن؟ ..بخاطر من اینجوری شد..
صدای پسربچه از بغض لرزید. اما نانا بهش فرصت نداد تا به گریه بیوفته. اگه نورا تا الان بیدار نشده بود قطعا با صدای گریه ی توشی از خواب میپرید! گونه ی تپلشو بوسید و اونو از روی تخت بلند کرد و روی زمین گذاشت :
-میخوای بهش کمک کنی؟؟
تعجب تو چشم های درشت و ابی رنگ پسربچه موج زد. سرش رو کمی بالاتر گرفت تا مادرش رو که روی تخت خوابیده بود ببینه و بعد به نانا خیره شد. دستش رو کنار لبش گذاشت و پچ پچ وار جواب داد:
-چطوری؟
نانا روی پاهاش نشست و در گوش اون کوچولوی بامزه زمزمه کرد:
-بیا زخماشو ببندیم!
-ولی من خیلی کوچولو ام. بلد نیستم!
لحن بامزه ی توشینوری و اون جدیتش تو بیان کلمات نانا رو به خنده وا داشت. اروم خندید و اون رو بلند کرد. راه افتاد سمت سرویس و با نهایت تلاش و احتیاط ک مبادا تولید صدا بشه, جعبه ی کمک های اولیه رو گرفت و برگشت کنار تخت چوبی. کنار تخت ایستاد و توشینوری رو با احتیاط روی تخت نشوند. در جعبه رو که باز کرد چشمش به صفحه ی مسکن خورد. مطمئن بود که یه صفحه ی کامل رو توی جعبه گذاشته ولی حالا فقط چند تا دونه باقی مونده بود. دلواپس نورا شد. اینهمه مسکن رو همزمان خوردن قطعا کار درستی نبود! یه تیکه پنبه از توی جعبه ی فلزی برداشت و اون رو به الکل و بتادین اغشته کرد. گرفت سمت توشینوری و زمزمه کرد:
-روی دستش فشار بده!
به ارومی و با احتیاط, پسر بچه پنبه رو گرفت و اونو روی زخم گذاشت. یادش اومد وقتی تو حیاط خونه اشون افتاده بود و مادرش از این داروها روی زانوش زد چقد دردش اومد. پس تردید کرد, میدونست کار درستیه اخه مامانش بهش گفته بود لازمه. لبشو با نگرانی ورچید و پنبه رو روی کف دست مادرش گذاشت. اروم اروم فشار میداد تا دارو ها روی زخم ها بشینه. سوزش و درد حاصل، ابروهای نورا رو در هم گره زد. اخ ضعیفی گفت و چشم هاش رو به سختی باز کرد. پلک هاش و همینطور سرش سنگینی میکردن! خواب آلود سرش رو بلند کرد و چرخوند سمت دستش تا ببینه چرا میسوزه که دست های کوچولوی بچشو دید. اخم هاش رو باز کرد و سرشو بلند کرد. با دیدن بغض پسرش نگران شد و اروم نشست:
-چیکار میکنی مامانم؟
-کمک میکنه که دست مامانیشو پانسمان کنیم!
صدای نانا باعث شد هم توشینوری و هم مادر کم سن و سالش بهش خیره بشن. لبخند کوتاهی به لب های نورا نشست و سرش رو چرخوند سمت پسرش. انگشت کوچیکه اشو اروم از پیشونی تا روی بینی کوچولوی توشینوری کشید و بعد اروم با انگشت اشارش زد روی بینیش. حواس توشی که به سمت مادرش کشیده شد, نورا دستش رو بار دیگه مقابل پسرش گرفت و با جدیت بهش اشاره کرد:
-این که بتونی زخم های مامانی رو ببندی خیلی خوبه! اونوقت اگه مامانی موقع کار زخمی شد خیالش راحته پسرش همه فن حریفه مگه نه؟
نورا هیچ وقت از نشون دادن زخم خون و یا دنیای واقعی به توشینوری ابایی نداشت. باورد داشت پسرش تو دنیایی زندگی میکنه که مادرش یه قهرمان حرفه ایه. دوست داشت پسرش رو اینطور بار بیاره که با واقعیت هارو ب رو بشه و اون هارو لمس کنه. با این که همیشه نگران اون بود, اما اگر میخواست همه ی مشکلات رو خودش حل کنه و اون رو از دیدن همه چی دور نگه داره بچش لوس بار میومد و این چیزی نبود که نورا میخواست. لحنش جدی بود اما نگاهش توشینوری رو متوجه میکرد که همه چیز مرتبه. بهش یاد میداد که مامانش بهش اعتماد داره و همینطور اون رو با معنی اعتماد اشنا میکرد. لبخند کمرنگش انگار برای یاگی یک هل ب جلو بود. دست مادرش رو با یه دست گرفت و بعد پنبه رو روی خراشیدگی ها و بریدگی هاش زد. نگاه نانا به نیمرخ صورت نورا دوخته شد. اون مخالف افکار نورا بود. اما اجازه نداشت جز این مقابل توشینوری رفتار کنه. با این ک بارها بهش گفته بود بچش باید از این دنیای خشن دور بمونه اما باز هم اون زن کار خودشو میکرد. نفس عمیقی کشید و از روی زانو هاش بلند شد. دستش رو به کمرش زد و بعد از مکثی کوتاه ب حرف اومد:
-قهوه؟ چای؟
-شیر و شکلات اگه ممکنه..! برای یاگی هم شیرو عسل!
-ولی من شیر و شکلات میخام!
صدای توشینوری به نانا اجازه نداد تا جواب نورا رو بده. نگاهش رو چرخوند سمت اخم های بامزه ی پسربچه. خودش رو بغل کرد و در حالی که سعی میکرد نخنده, خیلی اروم از اتاق رفت بیرون تا مادر و پسر رو ب حال خودشون بزاره. نورا به ارومی انگشت شصتش رو بین ابروهای توشینوری گذاشت و پوستش رو به سمت بالا کشید تا اخمش رو باز کنه :
-پسر من خوب میدونه که دیشب تب داشته! ممکنه سرما خورده باشه پس حدالامکان از خوردن غذایی که براش خوب نیست دوری میکنه! درسته؟
تاکید نورا برای نخوردن شکلات برای توشی یکم که نه خیلی سخت بود. سرش رو پایین گرفت و اروم تکون داد:
-حق با شماست مامان!
باز سرش رو بلند کرد و با یک نیشخند دندون نما به مامانش خیره شد و با لحن پر انرژی ای حرف هاش رو کامل کرد:
-قول میدم زود خوب بشم تا بتونم شکلات بخورم!!
لبخند رضایت به لب های نورا نشست. زیر بغل های پسرک دوست داشتنیش رو گرفت و اون رو بلند کرد و به سمت خودش کشید. گونه ی پسرکش رو بوسید و بعد در حالی ک اونو بغل میکرد از روی تخت بلند شد. در حالی که تیشرت سفید و یقه گرد توشینوری رو از تنش بیرون میکشید به سمت سرویس رفت تا یه دوش کوچیک بگیره. همراه با پسرش!!
-افرین توشی مامان همینه! باید غذای مقوی بخوری, بعد که خوب شدی هرچقد میخوای میریم هله هوله و شکلات میخوریم!!
مامان هیچ وقت زیر قولش نمیزد و وقتی میگفت یه کاری رو انجام میدیم حتما انجام میشد! برای همین توشینوری بیشتر از قبل لبریز از انرژی شد و مامانش رو محکم بغل کرد. نورا پسرکش رو کنار وان حمام روی زمین گذاشت و در حالی ک سرش رو میبوسید بلند شد. شیر اب سرد و گرم رو باهم باز کرد تا دمای اب رو متعادل کنه. نگاه توشی به ابی بود که با فشار توی وان میریخت. سرش رو بلند کرد و به مادرش نگاه کرد ک با لمس اب دماش رو چک میکرد.
-مامان.. قراره پیش خاله نانا بمونیم؟
سوال توشینوری عجیب نبود. لبخند ب لب های نورا نشست اما زود اون رو محو کرد و با جدیت چرخید سمت یاگی. شلوارش رو از پاش در اورد و بعد گوشه ای لباس هاش رو روی هم گذاشت:
-دوست داری بمونی؟
وقتی نگاه ابی رنگ مامان تو چشم های توشینوری دوخته شد, حس خجالت گونه های کپلیش رو سرخ کرد. سرش رو با خجالت پایین گرفت و بعد پشت سرش رو خاروند :
-حس میکنم مزاحم خاله نانا میشیم. نمیشیم؟
لبخند بار دیگه به لب های نورا نشست, موهای پسرکش رو بهم ریخت و بعد اون رو بلند کرد و تو اب و کف نشوند و مشغول شستن بدن کوچولوش شد. همچین کوچولو هم نبود, نسبت به همسن و سال هاش درشت تر و بزرگ تر بود!
-نه مامان نمیمونیم. امروز میریم بیرون. یه چند جا سر میزنیم. بعد میسپاریم چند تا مشاوره املاک که تا فردا چند تا خونه رو برامون لیست کنن. بعد میریم دفتر. ناهار میخوریم و تو اونجا میشینی بازی میکنی منم میرم سراغ کارم. متوجه شدی پسرک قشنگم؟
توشینوری سرش رو تکون داد و تو دلش کلی ذوق کرد اما خب پنهون کردن ذوقش کار سختی بود. گاهی خودشو تو اب تکون تکون میداد و بعد میخندید! خوشحال بود میره محل کار مادرش. خیلی وقتا باهم میرفتن گشت و این ذوق اون بچه رو بیشتر میکرد!! چشم های نورا با مهربونی ب پسرکش خیره مونده بود. سرش رو شست و بعد تنش رو اب کشی کرد. وقت نداشت که صرف بازی تو حموم بکنه. از توی اب بیرون کشیدش و حوله رو دور تنش پیچید. دستکشش رو در اورد و بعد تن پسرش رو خشک کرد. و اونو لباس پوشوند.خودش هم لباس عوض کرد و بعد از خشک کردن موهای. پسرکش و همچنین حالت دادن بهشون, از روی زمین بلندش کرد و رفت طبقه ی پایین. لباس های گرم خودشونم برداشت ک دیگه بر نگرده بالا, البته.. تمام وسایلش رو جمع کرده بود. اومد پایین و ساکش رو جلوی در کنار کفش هاشون گذاشت و بعد وارد اشپزخونه شد. حواس نانا پرت اون ساک شد, در حالی که برای توشینوری عسل میریخت تو لیوان شیر گرم اخمی از سر تعجب کرد و افکارش رو به زبون اورد:
-جمع کردی که بری؟ کجا رو داری بری!
نورا در حالی که به ظاهر جدی خودش برمیگشت توشینوری رو روی صندلی نشوند و بعد از هم زدن شیر و عسل لیوان رو مقابل توشی گذاشت:
-میرم مدارک شناسایی توشی رو جور کنم. بعدم میریم دفتر. یه مدت میمونم اونجا تا یه خونه ی مناسب همون حوالی پیدا کنم! مراقب باش نسوزی مامان!
انتهای جمله ی نورا خطاب ب پسرش بود و توشینوری متوجه شد. لیوان رو بین دست های کوچولوش گرفت و محتویاتش رو فوت کرد با احتیاط لب هاش رو ب شیر زد و وقتی متوجه شد که اونقد گرم نیست تا بسوزونتش, با لذت از شیرینی شیر عسل مشغول خوردنش شد. نگاه نورا بالاخره از پسرش جدا شد و به چشم های نانا خیره شد. نانا همچنان اخم داشت:
-دیوونه شدی؟ میخوای یاگی رو ببری کجا؟
-محل کارم!! مشکلش چیه؟
-اونجا محل کار یه ادم عادی نیست نورا!
-یاگی هم پسر یک ادم عادی نیست. میگی از پس مراقبت از بچم بر نمیام؟
-چرا اینجا نمیمونین؟
-تو تنها دوست منی ولی نمیتونم خودمو اویزونت کنم!
-تو دیوونه ای! این چه حرفیه میزنی!!
-تو خانواده داری دوست پسر داری زندگی داری. من ک نمیتونم هوار شم رو زندگیت! اینجوری توشینوری هم راحت تره!
عصبی تر شدن نانا از نوع نفس کشیدنش مشخص بود. خیال میکرد نورا افکارش رو ب اون بچه تحمیل میکنه و مجبورش میکنه چیزیو بگه که خودش میخواد. دست هاش رو روی میز گذاشت و سمت توشینوری خم شد. لبخند مهربونی زد:
-نمیخوای پیش خاله بمونی شیطون بلا؟
نگاه توشی لحظه ای به مادرش دوخته شد. لبخند مادرش رو که دید اعتماد ب نفس گرفت تا حرفش رو به زبون بیاره, پس سرش رو سمت خاله نانا چرخوند و بعد لبخند زد:
-نه این که شمارو دوست نداشته باشم خاله.. ولی حس میکنم منو مامان اینطوری راحت تریم.مزاحم شما نمیشیم!
دقیقا همون حرف هایی که نورا زده بود رو تکرار کرد! برای چند لحظه نانا چشم هاش رو بست و بعد با همون اخم قبلی به نورا نگاه کرد. نشسته بود و با خونسردی شیر و شکلاتش رو میخورد. سر میز نشست. و سعی کرد خودشو اروم کنه:
-چرا به فکر اسایش این بچه نیستی؟
چشم های بسته ی نورا برای لحظه ای باز شد. لیوانش رو روی میز گذاشت و دست هاش رو دور اون پیچید. سرش رو چرخوند سمت خرگوشکش و بهش نگاه کرد. با اشتها مشغول خوردن غلات صبحانه اش بود, این ک حالش خوب بود واقعا جای خوشحالی داشت. باز به نانا نگاه کرد و با خونسردی بهش جواب داد:
-اسایش؟ جوری حرف میزنی انگار بچم بد سرپرسته نانا!! این که میخوام با همه ی ظواهر و باطن دنیای واقعی اشناش کنم دوری از اسایشه؟ زندگی من دست خودم نیست, اگه اون لوس بار بیاد نمیتونه روی پای خودش بایسته! دوست دارم معنی مستقل بودن رو بفهمه.
صدای نورا اروم بود جوری که فقط نانا بشنوه. کمی از کره رو روی نون مالید و بعد مربا رو روی اون ریخت. یک تکه ی دیگه نون تست رو روی اون ها گذاشت و بعد مشغول خوردنش شد. سرش رو سمت پسرش چرخوند. داشت شیر ته مونده ی ظرفش رو سر میکشید! اخمی کرد و خطاب قرارش داد:
-باز تند تند غذا خوردی بچه؟؟
توشینوری خجالت زده خندید و ظرف رو روی میز گذاشت. خندش ب قدری شیرین بود که نورا نتونست به نگه داشتن اون اخم ادامه بده. سرش رو چرخوند سمت نانا و لبخند زد:
-این بچه با بقیه فرق میکنه نورا. میخوام که راه منو ادامه بده میخوام اونقد قوی بار بیاد که بتونه برای اطرافیانش قابل اعتماد و تکیه کردن باشه.. نگران نباش! میدونم چطور بچمو تربیت کنم!
اخرین تکه ی ساندویچش رو خورد و از جاش بلند شد. کفش های یاگی رو به پاش کرد و بعد از یک خداحافظی دوستانه از نانا و تشکر بابت شب قبل بار دیگه راه افتاد. هنوز درد زیادی رو توی مچ پاش حس میکرد و لنگ میزد ولی خب. جدی نمیگرفتش. تاکسی گرفت و اولین جایی که رفت ثبت احوال بود. اونقدر شلوغ بود که مجبور شد چند ساعتی اونجا بشینه! توشینوری بخاطر بی تحرک یک جا نشستن خواب الود شده بود و سعی میکرد با مالوندن چشم هاش خواب رو از سرش بپرونه. اما نورا بهش این اجازه رو نداد. اون رو به اغوش کشید و براش لالایی مورد علاقش رو زمزمه کرد. کارش رو زمانی تموم کرد که خرگوشکش تو بغلش خوابیده بود. این که تایید کنن اون بچه ی خود نوراست کمی طول کشید اما بالاخره تایید شد و نورا تونست شناسنامه بگیره.. یاگی توشینوری تنها پسر یاگی نورا . چه حس شیرینی بود که اسم بچه اش رو توی شناسنامه ی خودش میدید. خوشحال از ثبت احوال بیرون رفت. اما درد پاش اجازه نداد بره محل کارش. نزدیک ترین درمانگاه رو ک دید وارد شد. خوشبختانه دکتر اورتوپد حاضر بود و بخاطر خلوت بودن درمانگاه نیاز نبود زیاد معطل بشه. هرچه تو ثبت احوال معطل شد اینجا زود کارش انجام شد. ظاهرا مچ پاش در رفته بود و یک جا انداختن ساده و چند روز استراحت براش کافی بود!
زمانی که ب دفترش رسید بالاخره پسرش بیدار شد. اونو روی مبل نشوند و مقابلش روی مبل نشست. غذایی که خریده بود رو مقابلش گذاشت و در ظرف هارو باز کرد:
-به موقع بیدار شدی جناب خواب الو! بیا مامان برات رامن گرفتم.
نگاه توشی به چاپستیکی بود که مادرش از هم جدا میکرد و تو ظرفش میزاشت.چشم هاشو مالوند و اطرافشو نگاه کرد, انگار اومده بودن دفتر. خواست کاپشنش رو در بیاره ولی نورا مانع شد:
-الان نه قشنگم. یکم گرم بشه بعد باشه؟
همین که نورا مشغول غذا خوردن شد, پسرش هم شروع کرد به غذا خوردن. چاپستیک مخصوصشو ک مامانش توی ظرف گذاشته بود رو بین انگشت هاش گذاشت و مشغول خوردن شد. نگاهش رو اطراف دفتر کار مادرش چرخوند. کوچیک بود اما پر از وسیله بود. میز کار داشت و کتابخونه. یه تخته روی دیوار بود که کلی چیز روش نوشته شده بود و یه نقشع ی بزرگ هم کنارش بود. سرش رو اروم چرخوند سمت مادرش و بعد با صدای ارومی باهاش حرف زد:
-مامان؟ اتفاقی برامون نمیوفته اینجا بمونیم؟
-البته که نه مامان,یکم بهمون سخت میگذره.. باید رو زمین سفت بخوابیم.. این جا راحت نیستیم. بخاطر کارم ممکنه نتونی درست بخوابی. ولی خب. فقط چند روزه. قول میدم یه خونه ی خوب پیدا کنم! زودی میریم اونجا. بعد تو میری مهد. دوست داری بری مهد کودک؟ با بچه های دیگه بازی کنی؟
دوست پیدا کردن یکی از ارزو های توشینوری بود. اون شب از شنیدن این ک قراره بره مهدکودک خیلی خوشحال شد. میتونست با بقیه ی همسن و سالاش بازی کنه. اون ی بچه بود و میتونست شرایطی ک درونش قرار گرفته رو ب مرور فراموش کنه اما شرایطی ک قرار بود براش مرتبا تکرار بشه نه. اون روز به آرومی گذشت. فقط چند شب مهمون دفتر کار قهرمانی بودن. بالاخره نورا تونست بر اساس بودجه ای که داشت خونه پیدا کنه. یه خونه ی خیلی قدیمی که نیاز به تمیزکاری داشت. ولی محیط با صفا و دوست داشتنیش باعث شده بود مادر و پسر کلی انرژی بگیرن. تمیز کردن خونه یک روز کامل طول کشید و روز بعد روز مرمت بود. نانا هر دو روز به کمک دوستش میومد و تو شادی اون ها شریک میشد. چند روز اول وسایل زیادی تو اون خونه نبود اما به ندرت گوشه گوشه ی اون خونه با وسایل مختلف پر میشد. از وسایل مورد نیاز گرفته تا چیز های تزیینی. هر ماه که نورا حقوق میگرفت با چند تا وسیله اون خونه رو کامل تر میکرد.
روزها میگذشت و فصل ها جا به جا میشد. گاه باغ خونه سبز و پر از شکوفه بود و گاه طلایی و گاه سفید و پوشیده از برف. زندگی مادر و پسر روی روال افتاده بود و حالا توشینوری اونقدر بزرگ شده بود که بتونه تو خونه تنها بمونه! اون دیگه اواسط دبستان بود. بزرگ شده بود و از پس خودش بر میومد. اما بر خلاف تصوراتی که تو بچگی داشت.. هیچ علاقه ای به مدرسه رفتن نداشت. به اصرارش هر سالش رو تو یه مدرسه ی جدید درس خونده بود. اما هیچ چیز تغییر نمیکرد... اون وقتی بچه بود فهمید متفاوت بودنش با بقیه چقد ازار دهندس. اما حالا.. حالا که ده ساله شده بود میفهمید واقعا افتضاحه. صدای مادرشو که شنید سرش رو زیر لحاف ابی رنگش پنهان کرد و خودشو به خواب زد. نورا متعجب از این که چرا توشینوری هنوز برای صبحانه حاضر نشده و جوابش رو نمیده در اتاقش رو باز کرد. با دیدن یاگی روی تخت اخمی کرد و در اتاق رو تا آخر باز کرد:
-توشینوری یاگی! ساعت 6:45 دقیقه ی صبحه تو هنوز خوابی مامان؟ بلند شو دیر میکنیا!!!
توشینوری هیچ کدوم از مشکلاتش تو مدرسه رو به مادرش نگفته بود. چون حس میکرد برای مادرش دغدغه ی ذهنی ایجاد میکنه. خودش رو بیشتر مچاله کرد و الکی سرفه کرد که مثلا مریض شده. اما این نقشه ها اونقدر حرفه ای نبودن که مادرشو گول بزنن! نورا با قدم های بلند خودش رو به تخت رسوند و بعد لحاف رو از روی پسرش کنار زد. دست هاش روروی سینش گره زد و با اخم کمرنگش اون بچه ی بیچاره رو سرزنش کرد:
-باورم نمیشه بچه ی من برای نرفتن به مدرسه خودش رو به مریضی بزنه! باز شروع کردی قشنگم؟ مشکلت با درس خوندن چیه!
ابروهای کلفت توشینوری با اخم بهم گره خوردن. در حالی ک لپش رو با عصبانیت باد کرده بود به مامانش زل زد. انگار ک مشکل توشی واقعا جدی بود. و از اونجایی که توشی دقیقا کپی برابر اصل مادرش بود, نورا امید نداشت چیزی از این بچه درز کنه! لحاف رو برداشت روی تخت مرتب کرد و بعد پسرش رو مجبور کرد بلند بشه. دست هاش رو از بازو گرفت و یک جا بلندش کرد:
-بلند شو. قول میدم امروز بیام دنبالت بریم بیرون دور دور! خیلی وقته باهم نرفتیم گشت زنی!!
برخلاف همیشه این بار توشینوری واکنش زیادی نداد. سرش رو پایین تر گرفت و اخم هاش رو کم کم باز کرد اما با ناراحتی. نه.. انگار مساله خیلی جدی تر بود. و این نورا رو دلواپس کرد. مقابل توشینوری خم شد و روی پاهاش نشست. با جدیت به صورتش زل زد:
-اگه تو مدرسه مشکلی داری به مامان بگو پسر! قول میدم اگه نتونم کمکت کنم از مدرسه بیارمت بیرون!
توشی سرش رو بلند کرد تا حرفی بزنه. اما یه چیز متورم ته گلوش حرف هاش رو خورد. لب هاش رو بهم فشار داد و سرش رو ب طرفین تکون داد. از مدرسه میومد بیرون هم همین صدا رو داشت.. کلا باید از جامعه دور میشد تا مشکلش حل میشد. لپ مامانش رو بوس کرد و بعد خودشو تو بغلش مخفی کرد. زندگی مامانشو تباه کرده بود و محکومش کرده بود تنها زندگی کنه... حالا هم محکوم بود خودش تا ابد از همه دور بمونه.. فقط چون کوسه نداشت!
-خیلی دوست دارم مامان. قول بده هیچ وقت تنهام نزاری..!
حالا که نورا این حرف هارو از جانب پسرش میشنید, فهمید چه فشار روحی ای رو بچه اشه. امروز باید هرطور شده میرفت مدرسه. بچش رو بغل کرد و اونو از زمین جدا کرد. تو بغلش نگهش داشت و بهش نیشخند زد:
-چقد دوستم داری؟
-خیلی خیلی. اندازه ی همه ی دنیا!
-حالا اینو چند برابرش کن تا بفهمی من چقد دوستت دارم.
لب های پسرش رو محکم بوسید و بعد راه افتاد سمت اشپزخونه. مثل هرروز صبحونه توی سالن سرو شد در حالی که نسیم خنک بهاری از پنجره های قدی داخل میوزید و فضای گرم خونواده ی دو نفره رو دلپزیر تر میکرد. حالا دیگه نورا خدمتکار گرفته بود تا مجبور نباشه کار های خونه رو انجام بده و وقتش رو تموم کنه بی این که بخشیش رو به پسرش اختصاص داده باشه. در حال حاضر ب اندازه ی کافی از اون بچه دور مونده بود. دیگه نمیتونست این شرایط رو ادامه بده. قطعا پسرش مشکل داشت و مشکل توشینوری اولویت نورا بود. اونو اماده کرد و رسوندش مدرسه. مقابل در مدرسه ایستاد تا ببینه پسرش میره داخل یا نه! این که توشی با کلی مکث و تردید بالاخره وارد مدرسه شد نشون میداد از اون محیط واهمه داره.. فقط نفرت نبود, وحشت هم بود!! ب علاوه ی این که هیچ کس اونو احاطه نکرد و این ینی اون هیچ دوستی پیدا نکرده بود! نفسش رو با کلافگی بیرون داد. این اصلا برای روحیه ی اون بچه خوب نبود... دلیل این که نتونسته بود دوستی پیدا کنه رو خوب میدونست. تفاوت توشی با همسن و سالاش اونو منزوی کرده بود. سرش رو پایین انداخت و بعد راه افتاد سمت محل کارش.. امیدوار بود بتونه راه حلی برای این مشکل پیدا کنه!

ادامه دارد...

خب دوستان جان همونطور که قول داده بودم برای معرفی نورا کانسپت طراحی کردم امیدوارم این کرکتر رو دوست داسته باشید. ❤️

 ❤️

Ups! Tento obrázek porušuje naše pokyny k obsahu. Před publikováním ho, prosím, buď odstraň, nebo nahraď jiným.

Ups! Tento obrázek porušuje naše pokyny k obsahu. Před publikováním ho, prosím, buď odstraň, nebo nahraď jiným.

یاگی نورا(34 سال) وضیعیت : نامشخص

Ups! Tento obrázek porušuje naše pokyny k obsahu. Před publikováním ho, prosím, buď odstraň, nebo nahraď jiným.

یاگی نورا(34 سال)
وضیعیت : نامشخص .

𝓣𝓱𝓮 𝓛𝓲𝓰𝓱𝓽 𝓞𝓯 𝓗𝓸𝓹𝓮Kde žijí příběhy. Začni objevovat