فصل 0:"تو برای من کافی ای.."

12 3 8
                                    

شخصیت ها:نانا شیمورا

Ups! Tento obrázek porušuje naše pokyny k obsahu. Před publikováním ho, prosím, buď odstraň, nebo nahraď jiným.

شخصیت ها:نانا شیمورا. توشینوری یاگی(نوجوانی)

پارت: پارت اخر.

ساعت از نیمه شب گذشته و توشینوری تو سکوت و تاریکی اتاق غرق شده بود,سکوتی ک بخاطر مرگ مادرش ب جونش افتاده بود... چشم هاش و بست و سرش رو به پنجره ی سرد تکیه داد. صورتش به ارومی با گریه جمع شد.. قاب عکس رو بیش از پیش به خودش فشرد و دندون هاش رو روی هم قفل کرد تا  بتونه فشار بغضش رو تحمل کنه.. "اون مرده.. امتسا مرده... خبر ها حاکی از این امر هستند که متاسفانه یکی از قهرمان های محبوبمون رو از دست دادیم... چرا نمیخوای بفهمی یاگی نورا مرده!!.. اون مرده!! "
صدای هق هقش به ارومی از گلوش بیرون اومد. قاب عکس رو چنگ میزد و خودش رو بیشتر از قبل جمع میکرد. به تب از سر ضعف افتاده بود, اما نمیتونست نبود مادرش رو تحمل کنه. داشت دق میکرد.
-خرگوشک!
صدای اشنا باعث شد تا توشی سرش رو بلند کنه. کمی تار میدید, خیال کرد مادرش رو دیده اما زمانی متوجه شد ناناست که جلوتر اومد. چشم هاش بسته شد و اشک هاش با شدت بیشتری بیرون ریخت. نزدیک یک هفته بود که کار توشینوری شده بود همین.. یه گوشه نشستن و اشک ریختن.. پیوسته اشک ریختن!! و این اولین بار نبود که نانا بهش سر میزنه. دست هاش رو روی شونه های یاگی گذاشت و اونو به سمت خودش کشید. چشم هاش پر از اشک بود.. وقتی اون بچه رو تو این حال میدید حالش بدتر میشد.. از دوست عزیز و قشنگش فقط یه دست بریده دید.. و حالا شاهد زره زره اب شدن بچش بود.. بچه ای که نورا به دندون کشید تا ازش محافظت کنه. دست هاش رو دور صورت یاگی قاب کرد و در حالی که با خشم دندوناش رو روی هم میسایید داد زد:
-بسه توشی!! اینه پسری که نورا تربیت کرده؟؟ انقدر ضعیف؟؟ که نمیتونه یه داغ رو تحمل کنه؟؟ خودت رو جمع کن!! مادرت زحمتت رو نکشید که تو نبودش اینطور گوشه گیر بشی!!! قوی باش میفهمی؟؟ هیچ چیز برای نورا مرگ اور تر از اشک های تو نبود!! بسه دیگه!! میخوای با این کارت به روحش عذاب بدی؟؟
چشم های بی رمق یاگی خیره ی نانا بود. سرش به عقب افتاده بود و با بغض به حرف هاش گوش میداد.. عادلانه نبود.. منصفانه نبود.. چطور میتونست به زندگی عادیش ادامه بده وقتی اینطور ناگهانی مادرشو از دست داده بود...! چطور میتونست دست بریده ای رو فراموش کنه که روزی هزار بار موهاش رو شونه میزد و صورتش رو نوازش میکرد... با یاد اوری باقیمونده ی مادرش حس کرد حالش بهم میخوره.. با یاد اوری اون دست بریده ی بی رنگ و سرد حس کرد میخواد وجودش رو بالا بیاره.. نانا رو پس زد و از جاش بلند شد. دستش رو جلوی دهنش نگه داشت و خودش رو پرت کرد تو دسشویی. نفسش حبس شد و محتویات نداشته ی معدش رو بالا اورد. چنان عق میزد انگار داره جونش رو بالا میاره.. زرداب معدش روی زمین ریخته شده بود.. نانا به سرعت از جاش بلند شد و خودشو به دسشویی رسوند. نگرانی تو چشم هاش موج میزد.. با دیدن حال توشی تو جاش میخکوب شد. تنش از نگرانی میلرزید و در حالی که اسم خدمتکار رو فریاد میزد خودش رو به خواهرزادش رسوند. شونه های اون پسر رو گرفت و در حالی که سعی میکرد وا نده تلاش کرد تا اونو ببره بیمارستان اما توشی محکم اونو پس زد و چند قدم عقب عقب رفت و تلو تلو خورد. انگشتشو گرفت سمت نانا و یه دفعه داد زد:
-نمیخوام!!نه به دکتر نیاز دارم.. نه به هیچ کس دیگه!! تنهام بزار! چرا تنهام نمیزاری!!!!
دستشو مشت کرد و به سینش کوبید و در حالی ک سعی میکرد صداش رو ازاد کنه ادامه داد:
-عوض این که یک زره درک کنی من تو چه حالیم فقط زخم زبون میزنی!! بس کنم؟؟ بهم نگاه کن خاله!! نگام کن...  چطور میتونم اروم باشم(بغض گلوشو میگیره و صداش بخاطر گریه بم میشه) چطور میتونم به زندگی عادی ادامه بدم وقتی تمام زندگیمو گم کردم.. تمام رویاهامو گم کردم.. پدرم.. مادرم.. دوستم خواهرم برادرم همه کس و همه چیزمو گم کردم!! چرا ازم توقع داری بس کنم؟؟؟ چرا ازم میخوای قوی باشم وقتی گرمای وجودمو از دست دادم؟ چرا این همه بی انصافی!!
نانا مقابل غم اون بچه بی دفاع بود, اشک هاش روی گونه هاش میریخت و به زیر چونش راه پیدا میکرد...حال خودش هم خراب بود چون خیلی ناگهانی نورا رو از دست داده بود... بدتر از اون خبر داشت دقیقا چه اتفاقی افتاد.. تقصیر خودش بود.. وجدانش اونو داشت خفه میکرد.. سعی کرد میونه ی بغض حرف بزنه.. دست هاش رو جلو برد و اروم سمتش قدم برداشت:
-قربونت برم.. حالت خوب نیست.. بخاطر ارامش مادرت هم که شده.. یکم استراحت کن فقط یکم! خواهش میکنم!!
دست های نانا که روی بازو های توشی نشست, اون بچه که حالا یتیم و تنها شده بود خودش رو رها کرد تا توی بغل نانا فرو بره. چشم هاش ب سختی باز بود و اشک هاش میچکید, اونارو بست و به نانا اجازه داد تا تنش رو بلند کنه, حرکات خاله براش کند بود. زمانی که روی دست های نانا بلند شد نگاهش رو به تخت داد و با خودش فکر کرد اون بالش ها و اون پتو بوی مادرش رو میدن و این چقدر یاگی رو اروم میکرد!! سرش ک به بالش رسید نفس عمیقی کشید و اونو بغل کرد. حرکاتش از حد معمول ضعیف تر بود و این نانا رو مصمم تر میکرد تا به دکتر زنگ بزنه. پتو رو روی تن توشینچری انداخت و با عجله از اتاق بیرون رفت. خدمتکار رو صدا زد و با عجله سمتش دوید:
-ساکورا, به دکتر خانوادگیشون زنگ بزن تا بیاد! غذای گرم داری؟
ساکورا درحالی که چشم های سرخ از اشکش رو پاک میکرد تلفن رو برداشت و به دکتر زنگ زد. سرش رو با عجله تکون داد و همونطور ک گوشی رو بین گوش و شونه اش میزاشت خودش رو به اجاق رسوند. صدای دکتر رو که شنید به سرعت به حرف زدن افتاد.نگاه نانا به قابلمه خورد و بشقاب رو از دست خدمتکار گرفت کمی از سوپ شیر رو درون بشقاب ریخت, اونو تو سینی گذاشت و با یه لیوان اب کنارش برگشت بالا. در اتاق روباز کرد و رفت سمت تخت. کنار توشینوری نشست روی تخت و سینی رو روی پاش گذاشت. خواست حرفی بزنه اما با دیدن نفس سنگین توشی منصرف شد. سرش رو برد جلو تر جوری که موهای سیاه و لختش روی شونه هاش ریخت..چه بی موقع به خواب رفته بود. دیگه اثار غم تو صورتش نبود, انگار که بوی مادرش باعث شده بود اینطور اروم بشه..وابستگی نوشینوری به مادرش فرای حد تصور بود درست مثل وابستگی یک معتاد  ب مواد مخدر..و حالا اون ملحفه شده بود موادی که درد اون بچه رو تسکین داده. .ترک کردن مواد دردناک و غیرقابل تحمل بود و توشی باید این دوره رو رد میکرد... ب زمان نیاز داشت.. دستش رو بلند کرد و موهای ژولیدش رو مرتب کرد و اون هارو نوازش کرد اما نه اونقدر کع باعث بشه خواب عمیق اون بچه مختل بشه..

Dostali jste se na konec publikovaných kapitol.

⏰ Poslední aktualizace: Dec 10, 2021 ⏰

Přidej si tento příběh do své knihovny, abys byl/a informován/a o nových kapitolách!

𝓣𝓱𝓮 𝓛𝓲𝓰𝓱𝓽 𝓞𝓯 𝓗𝓸𝓹𝓮Kde žijí příběhy. Začni objevovat