آغوش تو

346 38 16
                                    

دروازه های قلعه داخل دیوار رز که ارتفاع هر کدام به چندین متر میرسید و عظمت قلعه را به نمایش میگذاشتند،باز شدند.صدای قدم های سپاه تازه از میدان برگشته در حیاط قلعه میپیچید.بعضی از سربازان از فرط خستگی توان راه رفتن نداشتن و بعضی با دست و پای زخمی ،عقب جبهه حرکت میکردن.درشکه بزرگی بیرون ورودی قلعه توقف کرده بود و بدن های روی هم انباشته شده زیر ملحفه ای سفید پنهان شده بودند...جنازه هایی که به سختی قابل تشخیص بودن و برای پیدا کردن خانواده هایشان باید روزها زمان صرف میشد.
همینطور که سربازان یکی یکی از نفس می افتادند و روی زمین دراز میکشیدند،فرمانده گروه با قدرت و بدون تردید جلوتر از بقیه حرکت میکرد.همه ی نگاه ها روی فرمانده بود که خون سرتاسر زره آهنینش رو گرفته بود.شمشیر بُرّنده اش مثل همیشه سمت چپ کمرش بسته شده بود و ظاهرش رو ترسناک تر میکرد.موهای آشفته و نسبتا بلندش جلوی چشمانش رو گرفته بود و کسی صورت زخمی و دردناکش را نمیدید.بدون حتی زره ای خمیدگی درازای حیاط را طی کرد تا به در اصلی قلعه رسید.سربازان جلوی در که تمام مدت منتظر رسیدن فرمانده بودند،از جلوی راه کنار رفتند و به او اجازه ی ورود دادند.
فرمانده با دستی بر شمشیر و صورتی غرق در خون برروی فرش قرمز و بلندی که کف سالن پهن شده بود راه میرفت.هنگامی که از کنار سربازان گوش به فرمان رد میشد،بخاطر قد نسبتا کوتاهش از همه یک سر و گردن کوتاه تر بود ولی او به تنهایی به جای همه ی آن سرباز ها،روز ها با دشمن جنگیده بود.وقتی بالاخره به تخت پادشاهی رسید،تپش قلبش را حس میکرد.فرمانده کسی بود که در جنگ هیج مانندی نداشت و هیچ گاه برای کشتن هیچکدام از غول ها درنگ نمیکرد،ولی حالا...روبروی پادشاه،قلبش در سینه با سرعت در حال کوبیدن بود.دستش را با تردید روی شمشیرش گذاشت و آن را بیرون کشید.روی زانویش نشست و شمشیر آهنین و سنگینش را جلوی خود بر زمین زد.بالاخره سرش را بالا اورد و چشمان خمار و ترسناکش از زیر موهای لخت و آشفتش ظاهر شدند
+اعلیحضرت
-فرمانده...
لیوای به چشمان پادشاه که بنظر می آمد مثل خودش سرشار از نگرانی باشد نگاه کرد.بدن و روحش آنقدر خسته بود که میخواست همانجا جلوی پای پادشاهش بنشیند و اشک بریزد.این درد جسمش نبود که به بدترین شکل ممکن آزارش میداد...بلکه درد پشیمانی و شرم بود که نمیتوانست در چشمان او و صدها خانواده ی دیگر نگاه کند.
-موفق شدید...؟
لیوای سرش را با شرمساری پایین گرفت
+سربازا خیلی زودتر و بیشتر از چیزی که فکر میکردیم خسته شدند.انقدر تلفات زیاد بود که...مجبور به عقب نشینی شدیم
دیگر نمیتوانست چشمان اورا ببیند و از احساسات درونش خبر نداشت.هر چند که همه از اتفاقی که برای جوخه ها می افتاد خبر داشتند،اما امید به پیروزی همیشه در پادشاه وجود داشت.
پادشاه دستش را به دسته ی تخت پادشاهی تکیه داد و بلند شد.قامت بلندش جلوی تابش نور پنجره های قدی سالن را میگرفت و روی صورت فرمانده زره پوش سایه می انداخت.پله هارا یکی یکی پایین آمد تا روبروی فرمانده رسید.
-میتونی بایستی
لیوای با همان پاهای خسته و ناتوانش بلند شد و شمشیر را در غلافش گذاشت.با تکان کوچک سرش موهایش را کنار زد و اینبار از فاصله ای خیلی نزدیک تر به اروین نگاه کرد. با اینکه هر دو روی زمین هم سطح ایستاده بودند،اما برای اینکه به او نگاه کند باید سرش را کاملا بالا میگرفت.دلش عمیقا برای رنگ چشم ها و خط ابروهایش تنگ شده بود.فرمانده کسی بود که بین تمام انسان هایی که تابحال در ارتش تعلیم دیده بودند و به جنگ میرفتند،هیچ مانندی نداشت و اروین این را خوب میدانست.اما لیوای با نگاه کردن به چشمان او ،مثل پسربچه ی بیگناهی میشد که محتاج توجه بیشتر از طرف معشوقش بود.
لیوای با خشم و درد به صحبتش ادامه داد
+باید جنازه هایی که برگردوندیم رو به خانواده هاشون برگردونیم.از بعضی ها فقط تکه های پاره لباس باقی مونده
-اینکارو به یکی از سربازها بسپار...خانواده ها وقتی تورا زنده ببینن،دردسر درست میشه.
لیوای با اتمام حرف پادشاه،دستانش را بی اختیار مشت کرد و سرش را دوباره پایین انداخت."پس دوست داشتی من مرده باشم"
+اگر اجازه بدید من برم
صدایش از قبل گرفته تر شده بود.فقط منتظر اجازه اروین بود تا سریع تر از زیر آن همه نگاه که بهش خیره شده بودند،فرار کنه
-نه...باید باهات حرف بزنم
بعد چرخید و به سمت اتاقی که همیشه بعد جلسات مختلف بهش پناه میبرد راه افتاد.لیوای که میدانست باید دنبالش برود،بدون نگاه کردن به بقیه پشت سرش شروع به قدم زدن کرد.یعنی قرار بود سرزنشش کند؟اروین بهتر از هرکس دیگری میدانست که لیوای برای تمام ماموریت ها از جانش مایه میگذارد و برای جان تک تک افراد جوخه اش ارزش قائل است .اروین این را فراموش نکرده بود...مگر نه؟
پادشاه وارد اتاق شد و در را نگه داشت تا او هم وارد شود.وقتی لیوای وارد اتاق بزرگ و پر نور اروین شد،در رها شد و پشت سرش محکم بسته شد.پادشاه عاشق روشنایی بود و اتاقش سرتاسر از پنجره های قدی پوشیده شده بود.نور ملایمی که روی وسایل اتاق میتابید،فضای اتاق را گرم کرده بود.
هر دو سکوت کرده بودند و چیزی نمیگفتند.اروین تاج سنگین و پرکارش را از روی سرش برداشت و روی میز کارش گذاشت.موهایش را مرتب کرد و به طرف لیوای برگشت.لیوای بخاطر لکه های خون روی صورتش و آشفتگی موهایش به سختی صورت اروین را میدید، ولی وقتی بیشتر دقت کرد متوجه شد که او بغض کرده بود!لب هایش را گزیده بود و اشک گوشه ی چشمانش جمع شده بود.چرا بغض کرده بود؟
لیوای غلاف شمشیرش را باز کرد و روی زمین انداخت.با تردید به سمتش حرکت کرد تا جایی که فقط یک قدم با هم فاصله داشتند.دستش هنوز به خون آلوده بود و دوست نداشت صورت زیبای معشوقش را آلوده کند.هنوز تردید داشت که صورت زیبایش را لمس کند یا نه،که اروین دستش را گرفت و روی صورت خودش گذاشت.انگشتان لیوای از زره اهنیش بیرون بود و میتوانست پوست اروین که با اشک گونه اش خیس شده بود را حس کند.
+چرا گریه میکنی؟
-خیلی خوشحالم که برگشتی
ضربان قلب لیوای بالا رفت و به قفسه ی سینش فشار میآورد.با این که ته دلش میدانست معشوقش دلتنگش است،ولی چند دقیقه پیش با حرفی که زد خیلی دلسرد شده بود.دوست نداشت اورا سرافکنده کند و بخاطرش احساس شرمندگی میکرد.
+فکر میکردی برنمیگردم؟
-میدونی چیه؟لعنت به همشون...دفعه ی بعد خودم باهات میام
+اینطوری من باید مراقبت باشم
اروین با وجود اشک روی گونش لبخند زد.دست لیوای که روی گونش بود رو بوسید و در دست خودش فشرد.
-عاشق اینم که مراقبم باشی
اروین سرش رو به لیوای نزدیک تر کرد و به لب هاش زل زد.با دست آزادش سر لیوای رو گرفت و کمی خم شد.
+چرا...انقدر بلندی عوضی؟
به نفس نفس افتاده بود و بریده حرف میزد.اروین بیشتر بهش نزدیک شد و بالاخره لب هاشون با هم تماس پیدا کرد.روی لب های گرم و کوچکش زمزمه کرد
-دیگه نمیذارم تنها بری
و بعد لب های نرمش رو آروم بوسید.بهترین طعم دنیا در دهانش پخش شد و بدنش رو سراسر پر از لذت کرد.دستش را در دست معشوقش قفل کرد و دوباره آروم ولی طولانی بوسیدش.از لب هایش جدا شد و با خالی شدن گرمای لب هایشان، چشمان لیوای از هم باز شد
-نمیخوای اینو دربیاری؟
لیوای که انگارکمی عصبی شده بود ازش فاصله گرفت و شروع به باز کردن بند قطعات دستش شد.هر کدام را یکی یکی باز کرد و روی زمین،کنار شمشیرش انداخت.دستش را با بالا آورد و بند پشت زره اش را به سختی باز کرد.تمام مدت اروین تک تک حرکات بدنش را برانداز میکرد و لبخند بر لب داشت.
اروین به لیوای نزدیک شد
-بزار کمکت کنم
لیوای دستش رو روی سینه اش گذاشت و به سمت عقب هولش داد
+خودم میتونم
اروین بیشتر از هر چیزی یک دندگی و لجبازی لیوای را دوست داشت.خشمی که هیچ وقت،در مقابل هیچکس کم نمیشد و اروین عاشقش بود
بالاخره لیوای تمام قطعات زره اش را دراورد و با پیراهن نخی،شلوار چرم و چکمه های بلند روبرویش ایستاد.بدن کوچک اما ورزیده اش از زیر پیراهن به چشم میامد.او زیباترین نقاشی بود که اروین در زندگی اش دیده بود
-خیلی...زیبایی
گونه های لیوای سرخ شد و نگاهش رو از اروین گرفت
+ساکت شو
به اروین نزدیک شد و هر دو دستش را روی شانه هایش گذاشت.کمی فشار داد و اروین شروع به عقب عقب رفتن کرد.انقدر ادامه داد تا به مبل یکنفره گوشه اتاق رسیدند.با فشار بیشتر اروین را روی صندلی انداخت و بهش نگاه کرد.کمی از نور افتابی که از پنجره ها داخل میشد روی صورتش افتاده بود و چشمان سبز و موهای طلایی اش را روشن تر میکرد.
لیوای پاهای کوچک و کشیده اش را کنار اروین گذاشت و روی زانوهایش جا گرفت.حالا سرش بالای اروین قرار داشت و از بالا به چشمانش خیره شده بود
پیشانی اش را به پیشانی او چسباند
+دیگه ازم بلند تر نیستی
و لب هایش را محکم روی لب های معشوقش کوبید.انگار با محکم بوسیدنش،میتوانست دلتنگی این هفته هارا جبران کند...هفته هایی که دور از آغوشش سپری کرده بود و هر روز ضعیف تر از قبل میشد.
زبانش را داخل دهانش فرو برد و تمام نقاط دهانش را چشید.همانطور که با هیجان میبوسید،دست گرم اروین را حس کرد که روی پیراهنش حرکت میکرد.یکی یکی دکمه های پیراهن سفیدش را باز کرد و وقتی به دوتای اخری رسید، دکمه هارا رها کرد.بعد با نرمی سینه ی لختش را لمس کرد و لب هایش ناخودآگاه از لب های اروین جدا شد و زیرلب ناله کرد.برخلاف تصور مدت ها پیش اروین یعنی قبل از اینکه تن گرم و زیبای لیوای را برای اولین بار لمس کند؛او خیلی حساس بود.با هر لمسی بدن لیوای زیر دست هایش میلرزید و ناله های خفه و ریز میکرد.
دهانش را کنار گوش لیوای برد و لاله اش را گاز گرفت
-میتونم؟؟
لیوای با تکان دادن سرش تایید کرد و روی پاهای اروین جابجا شد.اروین حرکت دستانش را روبه پایین ادامه داد تا به عضلات شکمش رسید.انقدر درگیر بوسیدن گردنش بود که متوجه جای زخمی که روی پهلویش بود نشد و لمسش کرد.لیوای هیسه ای کشید و روی زانوهایش جابجا شد.
قلب اروین به خاطر دردی که به معشوقش وارد کرد لحظه ای به درد آمد.به دقت به زخم عمیقی که تازه سربسته بود نگاه کرد و آب دهانش را با نگرانی قورت داد
-این...توباید درمان بشی
+مهم نیست
-چرا بهم نگفتی؟
لیوای مچ دست اروین را محکم گرفت و با جدیت به چشمانش نگاه کرد
+گفتم مهم نیست...نمیخوای ادامه بدی؟
وقتی اروین سکوت کرد،لیوای دوباره لب هایش را درگیر کرد و به بوسیدنش ادامه داد.دست اروین را پشت کمرش گذاشت تا با لمسش،درد پهلویش را فراموش کند.بعد هر دو دستش رو دور گردن اروین قفل کرد...
اروین با احتیاط بیشتر شلوار چرم لیوای را تا روی ران هایش پایین کشید.از پشت کمر تا پایین باسنش را لمس کرد و او بخاطر لمس دست های گرم اروین در آغوشش لرزید.
سرش را در گردن لیوای فروبرد و نفس عمیقی کشید.بوی تنش،مثل همیشه خاص و خوشایند بود.انقدر شیرین بود که میخواست تا آخر عمر همان رایحه را در ریه هایش حس کند.دستش را از زیر پیراهنش بالا آورد و خط کمرش را دنبال کرد.انقدر بالا رفت تا به پشت گردنش رسید.جایی که موهای پشت سرش از بقیه جاها کوتاه تر بود...با لمس قسمت کوتاه موهایش،لیوای سرش را تکان کوچکی داد و با چشمان بسته لبخند زد.
+تا کی میخوای ادامه بدی؟...
-میخوام به زبون بیاریش
لیوای چشم هایش را باز کرد ولی همچنان لبخند شیطنت آمیزی روی لب داشت.لبخند لیوای چیزی نبود که اروین قادر باشد هر روز ازش لذت ببرد و با خنده ی معشوقش بخندد
+میدونی که نمیتونی منو مجبور به کاری بکنی
-پس من به کارم ادامه میدم
و دوباره سرش را در گردن لیوای فرو برد و با دستش خط کمر تا باسنش را لمس کرد.با هر لمس،لیوای زیر دستانش تکان میخورد و ناله های خفیف میکرد و مشخص بود که جلوی خودش را برای بلند تر ناله کردن میگیرد.اروین دستش را بیشتر به پایین تنه ی لیوای نزدیک کرد و با لمس سوراخ کوچکش،لیوای تکان بزرگی خورد و ناله بلندی کرد
-هنوزم تسلیم نشدی؟
+من با اون همه ....مصیبت نجنگیدم که ...اینجا تسلیم بشم
اروین انگشت وسطش را به آرومی وارد لیوای کرد و با دیدن چهره ی پر از درد و لذتِ عشقش ،لذت برد.پس از چند لحظه انگشتش را بیرون کشید و به سمت لب های لیوای برد.وقتی انگشتانش لب های لیوای رو لمس کردن،این بار اروین لبخند زد و با ابروهایش اشاره کرد
-بهتره دهنت و باز کنی
لیوای همچنان که با چشم های خمار و دلربایش به چشم های اروین زل زده بود،دهانش را باز کرد و یکی از انگشتان اروین را بین لب ها و زبانش جا داد.اروین که انگار بهترین منظره ای که تا به حال دیده بود رو تماشا میکرد،محو حرکات دهان و نگاه لیوای بود.بعد از چند ثانیه ،لیوای از حرکت ایستاد و لب هایش را از دور انگشتان اروین بیرون کشید
+بهتره کارتو درست انجام بدی
اروین پوزخند زد و لب هایش را روی لب های لیوای کوبید.هم زمان که لب هایش را با شهوت و محکم میبوسید ،گاز میگرفت.انگشت خیس شده اش رو پایین برد و بدون اخطار یا مکث هر دو انگشتش رو واردش کرد.لیوای از حس انگشت های اروین داخلش ،دهانش رو ناخودآگاه روی لب های اروین باز کرد و نفس توی سینش رو با فشار بیرون داد
-خوبی؟
+من...آه..اره خوبم
نفس عمیقی کشید و هوایی که از دهانش بیرون آمد روی صورت اروین پخش شد.بعد از چند لحظه مکث اروین شروع به حرکت دادن انگشتش کرد و لرزش بدن ظریف اما تنومند لیوای رو زیر دستانش حس کرد.همینطوری که انگشتش را به آرامی بالا و پایین میکرد سعی داشت با فاصله دادن انگشتانش سوراخ تنگی که لمسش برجستگی شلوارش را دردناک کرده بود بزرگ کند
+سرورم...سریع تر انجامش بده
-چی؟
اروین بدون اخطار انگشت بعدی رو هم وارد کرد و با شنیدن صدای ناله ی دوباره لیوای پوزخند زد
-یکبار دیگه با اون اسم صدام کن
+سرور..سرورم...خواهش میکنم
اروین که انگار با شنیدن دوباره ی اون کلمه از بین لب های معشوقش کلافه شده بود،دست هایش رو از داخل لیوای بیرون کشید و زیر ران های برهنه اش قفل کرد و از جا بلند شد و لیوای را همراه خودش بلند کرد.لیوای شکه شده دست هایش رو دور گردن اروین قفل کرد تا روی زمین نیوفتد.اروین چند قدم برداشت و به میز کارش نزدیک شد و قبل از این که لیوای را روی میز بگذارد،با یک دست کل محتویات میز رو روی زمین ریخت و بعد با خیال راحت لیوای رو روی میز گذاشت
-اینطوری بیشتر بهت تسلط دارم
+تاجت...اون رو هم انداختی
-بنظرت اهمّیت میدم؟
قبل از اینکه لیوای جواب بدهد،نگاه اروین ناخوداگاه دوباره روی زخم بزرگ پهلوی لیوای افتاد و لبخند روی لب هاش محو شد و شهوتی که تا چند لحظه قبل تمام وجودش را فرا گرفته بود،ناگهان از بین رفت.لیوای که متوجه نگاه اروین شد،کمی خودش رو به سمت جلو خم کرد و نیم خیز شد.دست راستش رو روی گونه ی اروین گذاشت و به ارومی صورتش رو نوازش کرد.بعد چونه اش را گرفت و گفت
+به من نگاه کن
اروین نگاهش رو از روی زخم لیوای گرفت و به چشم هایش نگاه کرد.چشم های مشکی و نافذ لیوای میتوانست تا اعماق وجود اروین را به راحتی ببیند.لیوای انگشت شصتش را نوازش وار روی گونه ی اروین کشید و به آرامی زمزمه کرد
+ازت میخوام که بهش فکر نکنی و وانمود کنی که وجود نداره.تو بهتر از هر کس دیگه ای میدونی من خیلی بیشتر از اینا رو تحمل کردم و این چیزی نیست که بخواد برای من مشکلی ایجاد کنه
بعد سرش رو پایین انداخت و به جای زخم قدیمی و بزرگ زیر ترقوه اش اشاره کرد
+این رو یادته؟اون موقع که ترقوه ام شکسته بود و کل سمت چپ قفسه ی سینم باز شده بود رو یادته؟شاید نگران شدن برای اون منطقی بود ولی این...مهم نیست
اروین با یاد اون حادثه ترس وجودش را فرا گرفت. دوباره به چشم های لیوای نگاه کرد و دست لیوای را دوباره روی صورتش گذاشت و چشم هایش رو بست
-کوچکترین خراشی که روی بدنت میوفته،من هزار برابر اون خراش درد میکشم.
لیوای مکث کرد و به غم صدای اروین گوش کرد که صداقت دَرِش موج میزد
+ادامه ندادن کارت خیلی بیشتر از این زخم مسخره منو اذیت میکنه...میدونستی؟
اروین چشم هایش رو باز کرد و لبخند تلخی زد.دستش رو روی قفسه ی سینه ی لیوای گذاشت و به ارومی رو به عقب فشار داد.لیوای روی سطح سرد میز دراز کشید و چشمانش همچنان جز به جز بدن و صورت اروین را کاوش میکرد.
اروین که متوجه نگاه پر از شهوت لیوای شده بود،بالاخره تصمیم گرفت پیراهن مزاحمش را دربیاورد..اول مدال سبز رنگی که دور گردنش پیچیده شده بود رو از سرش بیرون آورد و بعد شروع به باز کردن دکمه های پیراهنش کرد
+بزار من انجامش بدم
لیوای گفت و دست های اروین کنار رفت.او شروع به باز کردن دکمه های اروین کرد و همزمان به عضله های برجسته ای که به ارومی ظاهر میشدند نگاه میکرد.لیوای مثل حیوان گرسنه ای به عضلات سینه و شکم اروین نگاه میکرد و بی صبرانه برای حس کردنشان روی بدن خودش لحظه شماری میکرد.
اروین ایستاده بود و از بالا به موهای مشکی و زیبای لیوای که جلوی سینه اش بود نگاه میکرد.وقتی بالاخره کار دکمه های لباسش تمام شد، پیراهن را بی معطلی درآورد و دوباره لیوای رو به عقب فشار داد.
این بار با بدن برهنه روی‌ لیوای خم شد و لب هایش را روی لب های لیوای گذاشت.شروع به بوسیدن لب هایش کرد اما این بار سریع تر و محکم تر از دفعات قبل...گرمایی که بین بدن هایشان شکل میگرفت هر لحظه بیشتر و بیشتر‌ میشد.
اروین سعی کرد از لیوای جدا شود تا چیزی بگوید اما لیوای محکم سر اروین را گرفت و اجازه نداره که ازش دور شود.
-لیوای...برای اینکه شروعش کنم،باید...خیس باشم تا درد نکشی
+لازم نیست...من آماده ام...فقط...آه
با کشیده شدن برجستگی بزرگ اروین روی سوراخ لیوای،نفسش لحظه ای رفت و ناله ی ریزی سر داد.اروین که حتی از لیوای هم مشتاق تر بنظر میرسید،بعد از خلاص شدن از شر شلوار و لباس زیرش ،خودش را به ارامی وارد لیوای کرد.با داخل شدن اروین هر دو از لذت،ناله کردند و اروین سرش را بالا گرفت و چشم هایش رو بست
-خدای من...تو خیلی..تنگی
+بیشتر..
اروین این بار تمام خودش رو وارد کرد و روی بدن برهنه لیوای خم شد.شروع به بوسیدن گردن و سینه لیوای کرد و به آرامی شروع به حرکت کرد
+اروین...گفتم بیشتر
اروین که از زیاده خواهی و نارضایتی لیوای خرسند بود،سرعت حرکاتش رو کمی زیاد کرد و به عمیق ترین نقطه ای که میتوانست ضربه زد.سر لیوای روی میز به سمت عقب رفت و لب هایش از هم باز شد ولی صدایی از حنجره اش خارج نشد
-خوبی؟
ولی جوابی از لیوای نگرفت.میدانست لیوای انقدر لذت میبرد که توان جواب دادن نداشت پس به حرکاتش ادامه داد.بدن های خیسشان روی هم کشیده میشد و اروین با هر ضربه راحت تر از دفعه ی قبل حرکت میکرد.
لیوای سرانجام با صدای بمش شروع به ناله های بلند تری کرد و اروین میتوانست حس کند که لیوای به اوج خود نزدیک است.
انگشت هایش را بین انگشت های لیوای قفل کرد و دست هایش رو بالای سرش گیر انداخت.اینکار‌ باعث شد باری دیگر نگاه های غرق لذت و پر از عشقشان به هم قفل شود.این بار چشم های مشکی لیوای کمی با اشک خیس شده بود و خدای من...او خیلی زیبا بود
-چشمات...خیلی زیباست
لیوای انگار با شنیدن این حرف اشک بیشتری در چشم هایش جمع شد و اینبار بغض کرد.دهانش رو بست و لبخند زد.انگشت هایش رو محکم تر بین انگشت های اروین فشار داد و با بغضی که داشت،لب های اروین رو بوسید.
پس از چند ضربه ی عمیق و لمس های اروین ،بالاخره لیوای سرش را دوباره رو به عقب خم کرد و با صدای بم اما بلندی فریاد زد و به اوج رسید.اروین هم پس از چند ضربه دیگر به اوج رسید اما تنها صدای ناله ی کم و خفه شده ای از انتهای گلویش بگوش رسید.
پس از چند دقیقه که نفس هایشان منظم شد،اروین خودش را از لیوای بیرون کشید و بی معطلی دست هایش را زیر پاها و گردن لیوای قفل کرد و از جا بلندش کرد.به چشم های خسته و خمار معشوقش نگاه کرد که موهای اشفته و سیاهش با عرق پیشانی اش خیس شده بود و به صورتش چسبیده بود
+انقدر بهم نگاه نکن
اروین لبخند زد و دوباره سمت مبلی که از اول روی آن نشسته بودند رفت و درحالی که لیوای را در آغوش گرفته بود نشست.پیراهنش که روی دسته ی صندلی کناری افتاده بود رو برداشت و روی لیوای کشید
-لیوای
لیوای به صورت اروین نگاه کرد تا ادامه ی حرفش را بشنود. اروین به پنجره چشم دوخته بود و تابش نور خورشید که روی صورتش افتاده بود،چشم های سبزش را سبز تر از همیشه نشان میداد
-اگر یک روز ازت بخوام که با من فرار کنی،اینکارو میکنی؟
لیوای با تعجب به اروین نگاه کرد و چشم هایش از شنیدن حرف اروین گرد شد.کمی رو به جلو خم شد و نشست.همینطور که با دقت به اروین نگاه میکرد،اروین برای شنیدن جواب سوالش رو به لیوای برگشت و چشم هایشان به همدیگر گره خورد
لیوای چیزی را درون اروین میدید که هیچوقت ندیده بود.این نگاه و این چشم ها برایش ناآشنا بود و حقیقتا کمی ترسیده بود.آب دهانش رو قورت داد و لب هایش را از هم باز کرد
+چرا همچین چیزی میپرسی؟
اروین دوباره به پنجره نگاه کرد و گفت
-خیلی وقته که به این موضوع فکر میکنم.هر بار که برای کشتن تایتان ها به بیرون دیوار میری و من اینجا توی این قصر منتظرت میمونم،به این فکر میکنم که همه این ها ارزش به خطر انداختن جون تورو داره؟..
صدای اروین از همیشه جدی تر و در عین حال معصومانه و ترسیده تر بنظر میرسید.انگار که به زبان اوردن این افکار برایش خیلی سخت بود
-تنها دلیلی که هر روز توی این قصر به زندگی ادامه میدم،امید دیدن دوباره ی توعه.شاید قبلا حاضر بودم برای پیدا کردن جواب هام همچی رو فدا کنم...ولی الان چیزی رو دارم که حتی از جواب اون سوال ها هم برام مهم تره.دیگه حاضر نیستم برای هیچ چیزی جون تورو به خطر بندازم.حتی جواب سوال هایی که از وقتی یادمه بزرگترین هدف زندگیم بوده.تو تنها کسی هستی که از هدف هام بیشتر بهش اهمیت میدم
دوباره به چشم های لیوای نگاه کرد اما اینبار نگاهش سرشار از ترس و غم بود
-خیلی دوستت دارم
لیوای با شنیدن این جمله قلبش به هزاران تکه تقسیم شد.نفسش را توی سینه حبس کرد و سعی کرد این لحظه را به خاطر بسپارد.به خاطر نداشت آخرین باری که انقدر احساس آرامش و امنیت میکرد کی بود ولی میدانست این لحظه را هیج وقت فراموش نمیکند...تا اخرین ثانیه ی عمرش..
+من هم دوستت دارم
و اروین را در آغوش گرفت.شنیدن این جمله ها برایش آنقدر دل نشنین و زیبا بود که میتوانست تا آخر عمر فقط به صدای اروین وقتی این جمله هارا تکرار میکرد گوش کند.بوسه ی کوچی روی گردن اروین گذاشت و بدن تنومندش را محکم تر در آغوش گرفت.
آغوش یکدیگر تا ابد امن ترین جای دنیا برای آنها بود...

Here without youWhere stories live. Discover now