chapter 1

296 27 2
                                    

جیسو
از گیت رد شدم و وارد سالن عمومی شدم...
نگاهم و به اطرافم دوختم...
بعد از سه سال دوری سئول خیلی تغییر نکرده بود...
با چشمام اطراف رو میکاویدم...
گوشیم و درآوردم و شماره ش و گرفتم: دو تا بوق خورد و صدای هیجان زده ش تو گوشم پیچید: کجایی دختر...رسیدی؟...
لبخندی رو لبم نشست و گفتم: تو فرودگاه سئولم...تو کجایی؟...
_وایسا ببینم از گیت اومدی بیرون...دقیقا کجایی...نزدیک گیتی؟!...
جیسو: آروم باش دختر...تو بگو کجایی من میام پیشت...


سئول خیلی عوض نشده بود ولی لیسا...دوست بچگیم تو این سه سال خیلی تغییر کرده بود...
موهاش و کوتاه کرده بود و رنگ کرده بودشون...
سبک لباس پوشیدنشم عوض شده بود...
دقیقا همونطور که میخواست و سلیقه ش بود لباس پوشیده بود...
برخلاف چیزی که خانواده ش ازش میخواستن...
از بغلش بیرون اومدم و گفتم: بزرگ شدی ولی هنوزم بچه ای...!
آروم به گونم زد و گفت: توام هنوز بچه ای...فقط یکم بزرگ شدی کیم جیسو...
خنده ریز و دندون نمایی زدم و گفتم: پس من برم خونه بعد ببینمت؟...
لیسا: هی...تو چی فک کردی...میزارم جیسویی که بعد از سه سال که اومده پیشم تو اون خونه به اون بزرگی تنها بمونه...
باشه شجاعی ولی باید بریم خونه ما...مامانم منتظرته...میدونی که چه تدارکاتی دیده...!
جیسو: نیازی به گفتن نیس...
راستی دلم برای خاله تنگ شده...پس حداقل بزار وسایلم و بزار خونه بعد بیام...
لیسا درحالی که دستم و به سمت ماشین لوکسش که جدید بود میکشید گفت: نفهمیدی کیم جیسو...
نمیزارم از تو خونمون جم بخوری...ور دل خودم میمونی...


بعد از تموم شدن غذا با لیسا و خاله تو هال خصوصی نشسته بودیم که خاله گفت: راستی جیسو تو همچنان تنهایی...خبری چیزی...
دخترم تو یه دختر جوونی...خوشگلی...باید از جوونیت لذت ببری...
دستت و اینجا بند کنیم؟...
لیسا سرش و از گوشی بیرون آورد و خیره به من با سر به مامانش اشاره کرد و گفت: خر نشیا..منم با همین حرفا گول زد...
خاله سرفه ای کرد و گفت: پسر به این آقایی و خوبی چی میخوای دیگه دختر...
لیسا: یکم آزادی و احترام به تصمیمام مادر...
این و گفت و از جاش بلند شد و خطاب به من گفت: بلند شو تا مخت و نزده حداقل تو رو نجات بدم...
لبخند ریزی زدم...
دلم حتی برای جر و بحثای این مادر و دختر تنگ شده بود...
سئول خونه من بود...
هرجای دنیا هم که میبودم امنیت و آرامش واقعیم و فقط اینجا پیدا میکردم...

گوشیش و جلوم گرفت و گفت: ببین...
اینم همون پسر آقاهه و خوبه...
دست پرورده مادرمه...
خیلی چیز خاصی بینمون نیس...
هردومون خوب هم و میفهمیم...
تهش کات و تمام...
گوشی و ازش گرفتم و همزمان با گوش کردن به حرفاش به عکس پسری که خاله آرزوش بود دامادش بشه نگاه میکردم...
نگاهم و به لیسا دوختم و گفتم: ولی خاله حق داره...اخلاق و نمیدونم ولی...
لبخند ریزی زدم و گفتم: واقعا خوش تیپه...
چشماش و برام ریز کرد و گفت: هی هنوز دوست پسر منه ها...
از رویا بیا بیرون دختر...
گوشیش و بهش برگردوندم و گفتم: تو رویاهای من هیچ پسری جا نداره...
این و تو بهتر از من میدونی...
یا نکنه تو این سه سال یادت رفته؟!...
لیسا بهم نزدیک تر شد و محکم بغلم کرد و گفتم: تو بهترین دوست منی...
چقدر خوشحالم که برگشتی...
هیچکس به اندازه تو برام قابل اعتماد نیس...
متقابلا تو آغوشم گرفتمش و گفتم: پس رزی چی؟...
از آغوشم بیرون اومد و گفت: اون دخترک و که صدسال یه بارم نمیبینم...
یا استودیوعه یا داره میره استودیو یا داره از استودیو برمیگرده...
خودش و با کار خفه کرده این دختر...
لبخندی زدم و گفتم: چه خوب که حداقل اون به آرزوش رسید...
لیسا فحش زیرلبی نثارش کرد و گفت: کی آرزوی همچین زندگی خفت باری و داره...
زدم زیرخنده و چیزی نگفتم...ولی هردومون خوب میدونستیم چیزی که رزی داشت بهش میرسید یه روز آرزوی هرسه مون بود...
.
.
خب اینم از چپتر اول...باورم نمیشه برای اولین بار دارم مینویسم...حتما نظرتون رو درباره ش و بهم بگید و اگر دوست داشتید رو اون ستاره پایینی هم بزنید...🥰😘

darkWhere stories live. Discover now