chaptor 4

171 24 0
                                    

جیسو
نگاهم و دوباره برای چندمین بار از کفشاش تا صورتش کشوندم و با دیدن چشماش که یهو به سمتم برگشت و خیره شد بهم نگاهم و به یه سمت دیگه دوختم...
دوست پسر ظاهری لیسا واقعا از عکساش خوشتیپ تر و جذاب تر بود...
کیم تهیونگ‌...پسر رییس یکی از بزرگترین شرکتهای تجاری کره...
که البته تا جایی که فهمیدم پدرش و از دست داده و برادر کوچیکترش به جای اون شرکت رو اداره میکنه...
از فکر و خیال که اومدم بیرون یه آن دیدم همینطوری زل زدم بهش و اونم با یه کج خند گوشه لبش زیرچشمی بهم نگاه میکنه...
سرم و به سمت لیسا که کنارم بود چرخوندم و سعی کردم نشون ندم چطور دارم از خجالت آب میشم...
جیسو: لیسا چرا اینجا ور دل من نشستی...
مگه نگفتی میخوای یه فرصت به رابطتون بدی...
الان باید بری کنارش بشینی...
لیسا دستش و رو بازوم گزاشت و مثل من زیرلب گفت: نمیتونم...
بالا یهو جوگیر شدم یه چیز گفتم...
این و گفت و نگاهش و ازم گرفت...
به پشتی مبل تکیه داد و نگاهش و به یه گوشه دوخت...
رد نگاهش و گرفتم و همونطور که حدس میزدم به جانگکوک رسیدم که سرش تو گوشیش بود و چهره ش گرفته به نظر میومد...
یکم خم شدم تا به لیسا نزدیکتر شم و آروم گفتم: بهتره مدیربرنامه ت و عوض کنی...
این و گفتم و درجواب نگاه سوالیش ازش فاصله گرفتم و به حالت قبلم برگشتم و شونه هام و بالا انداختم...
خانوم پارک که تا اونموقع با مامان لیسا داشت حرف میزد نیم نگاهی به من و رزی انداخت و خطاب به خاله گفت: این دخترای خوشگل و معرفی نمیکنین...
با این حرفش کل جمع نگاهشون و به ما دادند...
حتی جانگکوکی که به نظر میومد از بودن تو این جمع خیلی راضی به نظر نمیرسه...
خاله گفت:
+جیسو و رزی و لیسا دوستای صمیمی ان...
در واقع این سه تا دختر از بچگی با هم بزرگ شدن...
رزی اینجا زندگی میکنه و کار میکنه...
جیسو هم تازه به سئول اومده...
اون تو ایتالیا درس خونده و مدرک وکالتش و گرفته...
الانم بعد از سه سال برگشته...
معرفی که تموم شد خانوم پارک رو به رزی گفت: پدر و مادرتم باهات اینجا زندگی میکنن عزیزم؟...
رزی لبخند غمناکی زد و آروم گفت: پدر و مادرم و وقتی کوچیک بودم از دست دادم...
یه خواهر و برادر بزرگتر از خودم دارم...
البته خیلی با خواهرم در ارتباط نیستم...برادرمم تو روستای خانوادگیمون زندگی میکنه...
در واقع من اینجا تنها زندگی میکنم...
خانوم پارک پرسید: فک نمیکنی بهتر باشه یه همراه کنارت داشته باشی...یه دوست پسر یا همسر که....
رزی حرفش و قطع کرد و گفتم: ببخشید میون کلامتون من برای هیچ رابطه ای آمادگی ندارم...
من دارم سخت کار میکنم و هدفهای زیادی دارم...
خانوم پارک چندثانیه بدون حرف فقط سرش و تکون داد و بعد نگاهش و به من دوخت و گفت: تو چطور...
تو باید جیسو باشی درسته؟...
توام تنها زندگی میکنی؟...
لبخند محوی زدم و گفتم: نه من با مادرم زندگی میکنم...
مادرم درحال حاضر تو ایتالیاس...
من فقط اومدم اینجا تا لیسا و رزی و ببینم و باید زود برگردم...
در واقع به جز مادرم هیچ کس دیگه ای رو ندارم...
خانوم پارک: عزیزم بابت پدرت متاسفم...
جیسو: نه پدرم نمرده...
یعنی نمیدونم شایدم مرده باشه...
پدرم وقتی کوچیک بودم من و مادرم و ول کرد...
از اونموقع ازش هیچ خبری ندارم...
بعد از تموم شدن حرفم اتفاقی نگاهم به تهیونگ که کنار مادرش نشسته بود افتاد و با دیدن پوزخند رو لبش و نگاهش که به من بود متعجب شدم...
خواستم چیزی بگم که خانوم پارک دوباره پیش دستی کرد: تو هم مثل رزی فکر میکنی...
نمیخوای کسی و وارد زندگیت کنی؟!..
حس کردم جمع یک لحظه خیلی ساکت شد...
حتی لیسا و رزی هم اینبار مشتاقانه نگام میکردن...
انگار اونا هم میخواستن بدونن...
یکم تو خودم جمع شدم و گفتم: نمیدونم...شاید آره شاید نه...
مخالفش نیستم اما تابحال دربارش فکر نکردم...
صدای پوزخند تهیونگ کم بود ولی به گوش من رسید...
به لیسا حق میدادم که نخواد با این آدم تو رابطه باشه...
مردک هیز از موقعی که اومده داره من و دید میزنه...
سعی کردم عصبانیتم و کنترل کنم و گفتم: آقای کیم...
شما حرفی ندارین از موقعی که اومدید چیزی نگفتید؟!..
پوزخندش در کسری از ثانیه به لبخند تبدیل شد و گفت: تنها چیزی که میتونم بگم اینه که از دیدن شما خوشبختم...
فک کنم تو این جمع فقط شما باشید که من و هنوز نشناختید...
سرم رو تکون دادم و گفتم: درست مثل شما و این طبیعیه چون اولین باره همدیگه رو ملاقات میکنیم...
تهیونگ: البته و همونطور که گفتم افتخار بزرگیه...
فکر میکردم قبلا شما رو ملاقات کردم چون چهره تون برام آشنا بود...
لیسا که تا اون لحظه ساکت به مکالمه خیره بود وسط بحث پرید و گفت: شما چرا انقدر رسمی با هم حرف میزنین...
تهیونگ ببین جیسو دوست صمیمی منه...
برای من هیچ فرقی با رزی نداره...
خانم پارک در تایید حرفای لیسا گفت: درسته پسرم بهرحال شما جوونین اصلا به نظرم شما جوونا باید بیشتر با هم وقت بگذرونین...جیسو پسر کوچیکترم...
تهیونگ میون حرفش پرید و با لحن اشاره داری گفت: مامان...!
.
.
.
😃🖐👇

darkWhere stories live. Discover now