43

2.3K 556 211
                                    


توی زندگی همه اتفاق های عجیبی میوفته.

و دقیقا همون لحظه داشت عجیب ترین اتفاق زندگی من رخ می‌داد..
من معمولا با اتفاقای ناگهانی و عجیب مشکلی نداشتم. زندگیم پر بود از اینجور لحظات ولی خدای من الان مشکل این بود که یونگی همونطور که گفته بود اومد پیشم!
درسته از قبل توی پیام هاش بهم خبر داده بود ولی من اصلا انتظارش رو نداشتم. چون اون مین یونگی بود و صد البته که میتونست دروغگوی خوبی هم باشه.
فکر میکردم اون بیشتر از اینکه دوسم داشته باشه و همه حرفاش راست باشن فقط احساسات منو به مسخره بازی گرفته و اگه نظر منو بخواین این حتی احتمالش بیشتر بود.

من، جیمین. پسری بودم که تا قبل از این بیشتر اوقات با دخترا قرار میزاشتم. هیچوقت قبل از این به طور جدی هیچ پسری رو دوست نداشتم و این... از نظرم غیرعادی بود.
با اینکه بعد از گذشت یه مدت طولانی عشقم به یونگی به خودم ثابت شده بود ولی نمیتونستم این حقیقتو راجب خودم قبول کنم.
بعد از تمام این مدت طولانیه کنار اومدن با خودم و مطمئن شدن از احساساتم هرجوری که شده بود شمارش رو پیدا کردم و بهش پیام دادم.
هیچ نقشه یا قصد قبلی ای از اینکارم نداشتم و صادقانه حتی فکرش رو نمیکردم بتونیم تا اینجا پیش بریم.
تصوری که از یونگی توی ذهن من بود خیلی متفاوت تر از چیزی بود که درواقع هست. فکر میکردم قراره بعد از خوندن پیام هام بهم جواب نده یا هرچی. فکر میکردم ته این کارام بن بسته و بیخودی دارم تلاش میکنم ولی وضعیت الان من که چیز دیگه ای می‌گفت.

الان... الان من و اون جلوی در ورودی خونه بودیم. اون حتی ثانیه ای برای کنار رفتن از جلوی در وقت تلف نکرده بود.
زیاد طول نکشید تا من خودم رو توی بغل یونگی درحالی که با دستش کمرم رو محکم گرفته بود، لباش رو روی لبام فشار میداد و سعی داشت زبونش رو وارد دهنم کنه، پیدا کنم.
درکمال تعجب لبام ناخودآگاه از هم باز شدن و زبونش وارد دهنم شد.
کمرم رو به دیوار کنار در چسبوند و کنترل بوسه رو بیشتر از قبل به دست گرفت.

همه چیز درست مثل یه رویا عالی بود و تنها تفاوتی که بینشون بود این بود که تمام این اتفاق ها واقعیت داشتن.
محض رضای خدا بهتر از این نمیشد.
دستام دور گردن یونگی قفل شده بودن و زبونم با زبون یونگی به هم می‌پیچدن.
قلبم رو توی دهنم حس میکردم. چه اتفاقی میوفتاد اگه بعد از همه اینا با خودش فکر میکرد من توی بوسیدن خوب نیستم؟

یه چیزی از قلم افتاده بود.

یه اتفاقی داشت میوفتاد.

منظورم اینه که بعضی وقتا یه سری جزئیات وجود دارن که آدم اونارو یادشون میره.

البته اون چیز اونقدری کوچیک نبود که بشه اسمش رو یه چیز جزئی گذاشت...

" آها. پس من یه پسر همجنسگرا دارم! " آره دقیقا این همون اتفاق بود. صدای مادرم مارو از هم جدا کرد. چطور ممکنه؟
حضورش رو توی خونه کاملا فراموش کرده بودم و انگار انقدر خوش شانس بودم که مادرم شاهد اولین بوسه ما باشه.

یونگی سرش رو با تعجب به سمت صدا برگردوند
" خ-خانوم پارک ؟ "

" دوست پسرِ همجنسگرای پسرم ؟ "

بعد از دو دقیقه ای که طول کشید به خودمون بیایم یونگی یکم ازم فاصله گرفت و صورتش از تعجب به خاطر لقبی که مادرم بهش داده بود توی هم رفت.
خب
انگار تنها من نبودم که فکر میکردم این وضعیت زیادی مسخرست.
یونگی تک سرفه ای کرد و فورا به حالت عادی برگشت
" سلام خانوم پارک. مین یونگی هستم. "
خب
تا اینجاش خوب پیش رفته بود. حالا باید بیشتر ازم فاصله میگرفت و میگفت باید بره و به سمت در فرار می‌کرد.

ولی اون راه حل دیگه ای رو انتخاب کرد.

" دوست دارید پسرتون توی چند سالگی ازدواج کنه؟ "

.
.
.

روی مود نیستم و توی همچین حالتی معمولا فیکای عانگویینگی که دنبالشون میکنم میتونن باز منو ری استارت کنن..
پس این پارت برای شما اگه شما هم مثل من خسته اید و یک درصد ممکنه باهاش سرحال بیاید~
دوستون دارم.

پ‌ن : قرار نبود تا قبل از اینکه کامنتارو جواب ندادم آپ کنم. هیس این من نیستم.

پ‌ن2 : منم نمیتونم چیزی که دیدم رو باور کنم.. ولی بالاخره کیص مومنت(=

Destroy [Completed]Where stories live. Discover now