chapter-23

477 139 25
                                    

---------------------------------


چند روز از رفتن کنیا میگذشت ؟ سه روز ؟ پنج روز ؟ شاید هم یک هفته!
این جوابی بود که هوسوک به ذهنش می رسید ...

اصلا نفهمید که این چند روز چطور گذشت .

علتش هم همین پسری بود که کنارش روی تختش نشسته بود و داشت با صدای آروم و بمش براش کتاب جدیدی که عاشقش شده بود رو میخوند .

هوسوک به کتاب توجهی نداشت ... جملات براش بی معنی بودن و نمیتونست نگاهش رو از یونگی بگیره . انگار جادو شده بود!

اون حتی نبود کنیا رو هم حس نکرده بود . خبری ازش نگرفته بود و البته این حس متقابل بود . دوری هیچوقت قرار نیست دوستی بیاره! شاید حس بینشون فقط یک حس چند روزه بود ...

یونگی از نشستن خسته شد و روی تخت رو به بالا دراز کشید . هوسوک نفس عمیقی کشید و کتاب رو از تو دستای سفیدش بیرون کشید . بوک مارکی بین صفحات گذاشت ، کتاب رو بست و روی میز کنار تخت گذاشت .

هوسوک : بسته دیگه ... خسته شدی .

یونگی کمی به هوسوک نگاه کرد و سر تکون داد .

یونگی : من برم دیگه ؟

هوسوک نفس عمیقی کشید و نیم خیز شد تا روی خودشون پتو بکشه .

هوسوک : نه همینجا بمون!

بعد از اینکه برق رو خاموش کرد و چراغ خواب رو زد ، سمت یونگی دراز کشید .

یونگی خداروشکر کرد که توی تاریکی چهرش زیاد مشخص نیست ... چون به هیچ عنوان نمیتونست حتی برای یک ثانیه تو چشمای هوسوک نگاه کنه .

هوسوک : شب بخیر پیشی .

موهای مشکی و لَخت پسر خجالتی روبروش رو پریشون کرد و پشت بهش دراز کشید .

یونگی نفس عمیقی کشید . جوری که انگار کل اینمدت نفسش رو حبس کرده بود .

یونگی : شب توام بخیر .

دستی روی موهاش کشید و لبخند زد . تنش سرد و قلبش از کارهای هوسوک گرم بود .

زیر پتو جمع شد و لبخندش بزرگتر شد وقتی فهمید که هم بالش و هم پتو بوی هوسوک رو میدن .  تنها صدایی که شنیده میشد صدای برخورد تگرگ با پنجره اتاق هوسوک بود .

یونگی همونطور بیدار موند . خوابش نمیبرد . خسته بود ... خیلی زیاد! ولی فکرِ پسرِ کنارش نمیذاشت که اون حتی پلک رو هم بذاره . کمی به هوسوک نزدیکتر شد و از اونجایی که فکر میکرد پسر برخلاف خودش خوابیده ، نفس عمیقی کشید تا بوی شامپوی موهای هوسوک رو به ریه هاش برسونه .

هوسوک متوجهش شد ... چون خودشم بیدار بود! دقیقا به همون دلیلی که یونگی بیدار بود .

لبخندی زد و چشماش رو باز کرد . یونگی هنوز متوجه نشده بود که هوسوک بیداره . رعد و برقی زد . یونگی به آرومی پتو رو روی هوسوک بالاتر کشید تا یک وقت گل افتابگردونش سرما رو حس نکنه .

وقتی هوسوک تکونی خورد و به سمتش برگشت ، نفسش باز هم تو سینش حبس شد . چشمای باز و لبخند زیبایِ پسر نشون از بیداریِ اون میدادن .

هوسوک بدون ذره ای مکث دستش رو دور کمر یونگی حلقه کرد و فاصله ناچیز بینشون رو هم از بین برد . اون رو محکم بغل کرد و به خودش چسبوند .

یونگی همون لحظه تونست بفهمه که بهشتی که همه ازش حرف میزنن و دنبالش هستن کجاست!

ضربان قلبش بالا رفت و حس میکرد که میتونه این لحظه رو تا ابد زندگی کنه . متقابلا هوسوک رو بغل کرد و سرش رو به سینه پسر چسبوند .

هوسوک کمر یونگی رو به آرومی نوازش کرد و زیر لب گفت :

هوسوک : اینجوری توام سردت نمیشه!

یونگی لبخند بزرگی زد و حلقه دستاش رو دور بدن پسر تنگ تر کرد . چشماش رو با آرامش بست و با نوازش های هوسوک و صدای بارونی - که تازه شروع به باریدن کرده بود - به خواب رفت .

اگر این آغوش بهشتش بود ، پس قطعا هوسوک فرشته زمینیش بود!
و یونگی هیچوقت قرار نیست که از عشق به این فرشته دست بکشه . 
حتی اگر جلوی چشماش با بالهای سفید رنگش پرواز کنه و برای همیشه تو آسمون مخفی شه .

*************

" کنارت بودن یه حس عجیبی داره! انگار وارد یک دشت پر از گل های آفتابگردون شدم . خورشید درخشان تر از همیشه تو آسمونه و همونطور که به سمت ناکجاآباد میدوئم ، باد موهام رو نوازش میکنه . از ته دلم لبخند میزنم و وقتی نفسم به شمارش میُفته بین شاخه های افتابگردون دراز میکشم و به آسمون خیره میشم .

تا وقتی که تو هستی نیازی به خورشید ندارم! اون هیچوقت نمیتونه مثل تو بدرخشه . اون حتی شب ها از آسمون میره و ماه جاش رو میگیره . ولی اگر قلب من آسمون باشه و تو خورشیدش باشی ، قلبم قراره تا ابد آفتابی بمونه ... چون هیچکس نمیتونه هیچوقت جایِ خالی تورو پر کنه !

خورشیدِ زندگیِ من تویی!
تو همون کسی هستی که وقتی خسته میشم و نفس کم میارم بهش پناه میبرم .
تو همون کسی هستی که دوست دارم تا اخر عمر تو آغوشم حبسش کنم .
تو کسی هستی که میتونم با لبخنداش زخمای قلبم رو ترمیم کنم .
میتونم صدات رو بِپَرستم و هیچوقت از گوش کردن بهش سیر نشم!
اگر تو کنارم باشی ، تکراری بودن روز هام اهمیتی نداره .
میتونم بیست و چهار ساعتِ شبانه روز بهت خیره شم و قسم میخورم که قرار نیست هیچوقت از اینکار سیر شم !

حتی اگر سالها هم کنار همدیگه باشیم ، باز هم قلبم هر بار با دیدن خنده هات به لرزش میوفته! "

--------------------------------

این پارت با صدای بارون و گرمایِ زیر پتو نوشته شده 💙
امیدوارم بهتون حس خوبی داده باشه
دوستون دااارم :]


"my booklover" ~SOPE~Where stories live. Discover now