122 23 10
                                    


  بیرون از مدرسه دونه دونه برف می بارید و همه ی افراد مدرسه از سردی و آرامشی که  زمستان داشت، لذت می بردن. 

همه ، به جز جیمین ! 

از پنجره کتابخونه ، کسایی که با خوشحالی گلوله برفی بازی می کردن رو تماشا می کرد و این باعث شده بود که نتونه روی کتاب فلسفه ای که روبروش هست تمرکز کنه. 

نه، اصلا نمی خواست بره بیرون و باهاشون گلوله برفی بازی کنه، نباید از این امتحان نمره کمی می گرفت. در واقع نمی خواست  مسخره اون دسته از افرادی که بدون درس خوندن نمرات خیلی خوبی می گرفتن_جئون جونگکوک_ بشه. 

سرشو چند بار تکون داد و سعی کرد نگاهشو از پنجره بگیره. درست بعد از دو ثانیه ای که به کتابش تمرکز کرده بود ،دوباره خودشو در حال نگاه کردن به اون پیدا کرد. عاشق کسی بشی که ازت متنفره  و در هر فرصتی به دنبال اذیت کردنته ...  با عصبانیت دستی توی موهاش کشید . نمی فهمید که چه مدل احمقی هست ؟ باید ازش متنفر می شد ، عین چیزی که اون می کرد. 

با اینکه این موضوع "متنفر بودن" رو برای خودش یک هدف در نظر گرفته بود باز هم در اعماق وجودش ، متوجه این بود که هر روز بیشتر شیفته اش می شد. تصمیم گرفت برای مدتی بیخیال پاراگراف  هایی که ازشون هیچی نمیفهمید ، بشه و دوباره شروع کرد به تماشای اون. برفی که به دست گرفته بود رو به حالت گلوله در می آورد و با ذوق و شوق به سمت دوستش پرتاپ می کرد. و وقتی که به درستی هدف گیری میکرد و موفق می شد، با خوشحالی داد می کشید و دستاشو به هم می کوبید، و باعث می شد برف هایی که روی دستکش هاش چسبیده ، به صورتش بپاشه.

 نفس عمیقی کشید ، میون برف های سفید انقدر زیبا دیده می شد که! بینی و لبهاش صورتی کمرنگ  شده و چشم هاش به خاطر سرما اشکی شده بودن. از پشت پنجره هم صدای خنده هاش شنیده می شد. همون پسری که همیشه با لجبازی باهاش رفتار می کرد، الان موقع برف بازی مثل یک پسربچه بامزه شده بود.

"ازت متنفرم جئون ..."

توی کتابخونه ای که به جز خودش هیچکس دیگه ای نبود ، به اهستگی گفت.  از اینکه هر حرکتش باعث میشد ساعت ها بهش فکر کنه، اینکه تموم حرفهای الکیش فقط برای نشون دادن نفرتِ ساختگیش به جئون بودند، واقعا بیزار بود. اینکه نمی تونست در برابر خواسته اش برای نوازش موهاش مقاومت کنه متنفر بود. جونگکوک؛ جیمین رو، کسی که همیشه همه احساساتش رو در برابر هر کسی و هر چیزی بیان می کرد ، واقعا به هم ریخته بود، در حالی که خودش از این موضوع آگاه نبود.  جیمین بعد از یه مدت طولانی برای اولین بار نسبت به جامعه یک ماسک به صورت کرده بود تا که کسی متوجه چیری نشه. اینکه نمی تونست صادقانه با جونگکوک برخورد کنه باعث شده بود که روحش برای حتی کمی محبت گرسنه باشه.

 جیمین با خودش گفت، همه این کارها خیلی احمقانه هست. همه دوستاش فکر می کردن که جیمین از جونگکوک متنفره، اوایل هم همینجور بود، واقعا از اینکه جونگکوک بدون درس خوندن همه نمراتش بالا بود، در حالی که خودش شب و روز تلاش می کرد و درس می خوند ولی همیشه نفر دوم کلاس می شد، متنفر بود. این نفرت ادامه داشت تا اینکه ، اونو بیشتر شناخت، و اون لبخند زیباش، چشم های با احساسش و اهمیتی که به افراد مورد علاقش نشون میداد رو دید. درست همون لحظه بود که به وحشت افتاد جیمین، نمی تونست باور کنه اون فرد رو مخ ، می تونه انقدر شیرین باشه. انگار که توسطش جادو شده بود. 

All I want for christmas is you; kookmin (oneshot)Where stories live. Discover now