Chapter 1 - The most ridiculous cosmic joke

156 22 154
                                    

یادداشت نویسنده

سوزانا صحبت می­‌کنه. ممنونم که «ناجی» رو برای خوندن انتخاب کردید. این اولین فیکشن منه که داره منتشر میشه. قبل از این­که خوندنش رو شروع کنید، چند تا نکته هست که باید بدونید.

اول این­که داستان به فارسی نوشتاری معیار نوشته شده و محاورات فقط در مکالمات استفاده شده. این سبک نوشتن منه و محاوره داستان نوشتن واقعا برام سخته. امیدوارم با این موضوع مشکل پیدا نکنید.

نکته­‌ی بعدی اینه که این یه داستان رمنس نیست. انتظار لحظات احساسی و عاشقانه نداشته باشید. داستان همون­‌طور که توی ژانر هم بیان شده، فانتزی و علمی‌ـ‌تخیلیه و تکیه­‌ی داستان هم بر همین موضوعه. اسمات هم نداره، چون به نظرم نیازی نداشت. لطفا قبل از خوندن، حتما به این موضوعات توجه داشته باشید؛)

اگه با وجود این مسائل بازم تصمیم دارید داستان رو بخونید، پس به سوزا لند خوش اومدید. این­جا یه گوشه از دنیای منه و از این­که شما رو این­جا ملاقات می­‌کنم، خوشحالم=)

پذیرای نظرات، پیشنهادات و به خصوص انتقادات شما هستم.

امیدوارم لذت ببرید:)

***

مسخره­‌ترین شوخی کیهانی

لوهان بار دیگر به ساعت روی دیوار نگاه کرد و نفسش را با کلافگی بیرون داد. نگاهی به استادش انداخت که جلوی کلاس ایستاده بود و حرف می‌­زد. وسوسه شده بود عقربه‌­ها را جابجا و روی 17:30 تنظیم کند تا کلاس تعطیل شود، اما می­‌دانست فایده‌­ای ندارد. او فقط قدرت جابجایی عقربه­‌ها را داشت و زمان را نمی‌­توانست تغییر دهد. الان هم که همه ساعت و موبایل داشتند و ساعت خراب روی دیوار کسی را گول نمی‌­زد. آهی کشید و فکر کرد کاش تائو همراهش بود تا دقیقه‌­ها را جلو ببرد. حاضر بود قدرتش را با قدرت تائو عوض کند، اما چنین چیزی ممکن نبود. این قدرت­‌ها نسل به نسل از اجدادشان بهشان رسیده بود و نمی‌­شد آن‌­ها را تغییر داد یا غیرفعال کرد. از طرفی احتمالا تائو قدرت خودش را بیشتر از قدرت لوهان می‌­خواست و حاضر نبود قدرت­‌هایشان را عوض کنند. لب‌­هایش را توی دهانش کشید و فکر کرد: جابجایی اجسام؟ مسخره­‌ست. این چجور قدرتیه آخه؟

لوهان بخاطر قدرتش توی دردسرهای زیادی افتاده بود و مدت‌­ها زمان برده بود تا کنترل کردنش را یاد بگیرد. دوباره به ساعت نگاه کرد و وقتی دید فقط 5 دقیقه تا پایان کلاس باقی مانده، جشن خصوصی کوچکی در دلش برگزار کرد. لرزش موبایل توی جیبش به او خبر داد که یک پیام جدید دارد. موبایلش را از جیبش بیرون کشید و زیر میز قفلش را باز کرد. سهون نوشته بود: «جلوی در منتظرتم.»

تعجب کرد، چون قرار نبود سهون دنبالش بیاید. در جوابش نوشت «باشه.» و موبایلش را با شادی توی جیبش برگرداند. 5 دقیقه­‌ی آخر هم بالاخره گذشت. به محض تمام شدن کلاس، لوهان مثل تیرِ از چله­‌ی کمان رها شده خودش را از کلاس بیرون انداخت و به طرف خروجی دانشکده دوید. ماشین مشکی سهون همان­‌جا بود. سریع سوار شد و گفت: «سلام!»

Saviour [Completed]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant