یادداشت نویسنده
سوزانا صحبت میکنه. ممنونم که «ناجی» رو برای خوندن انتخاب کردید. این اولین فیکشن منه که داره منتشر میشه. قبل از اینکه خوندنش رو شروع کنید، چند تا نکته هست که باید بدونید.
اول اینکه داستان به فارسی نوشتاری معیار نوشته شده و محاورات فقط در مکالمات استفاده شده. این سبک نوشتن منه و محاوره داستان نوشتن واقعا برام سخته. امیدوارم با این موضوع مشکل پیدا نکنید.
نکتهی بعدی اینه که این یه داستان رمنس نیست. انتظار لحظات احساسی و عاشقانه نداشته باشید. داستان همونطور که توی ژانر هم بیان شده، فانتزی و علمیـتخیلیه و تکیهی داستان هم بر همین موضوعه. اسمات هم نداره، چون به نظرم نیازی نداشت. لطفا قبل از خوندن، حتما به این موضوعات توجه داشته باشید؛)
اگه با وجود این مسائل بازم تصمیم دارید داستان رو بخونید، پس به سوزا لند خوش اومدید. اینجا یه گوشه از دنیای منه و از اینکه شما رو اینجا ملاقات میکنم، خوشحالم=)
پذیرای نظرات، پیشنهادات و به خصوص انتقادات شما هستم.
امیدوارم لذت ببرید:)
***
مسخرهترین شوخی کیهانی
لوهان بار دیگر به ساعت روی دیوار نگاه کرد و نفسش را با کلافگی بیرون داد. نگاهی به استادش انداخت که جلوی کلاس ایستاده بود و حرف میزد. وسوسه شده بود عقربهها را جابجا و روی 17:30 تنظیم کند تا کلاس تعطیل شود، اما میدانست فایدهای ندارد. او فقط قدرت جابجایی عقربهها را داشت و زمان را نمیتوانست تغییر دهد. الان هم که همه ساعت و موبایل داشتند و ساعت خراب روی دیوار کسی را گول نمیزد. آهی کشید و فکر کرد کاش تائو همراهش بود تا دقیقهها را جلو ببرد. حاضر بود قدرتش را با قدرت تائو عوض کند، اما چنین چیزی ممکن نبود. این قدرتها نسل به نسل از اجدادشان بهشان رسیده بود و نمیشد آنها را تغییر داد یا غیرفعال کرد. از طرفی احتمالا تائو قدرت خودش را بیشتر از قدرت لوهان میخواست و حاضر نبود قدرتهایشان را عوض کنند. لبهایش را توی دهانش کشید و فکر کرد: جابجایی اجسام؟ مسخرهست. این چجور قدرتیه آخه؟
لوهان بخاطر قدرتش توی دردسرهای زیادی افتاده بود و مدتها زمان برده بود تا کنترل کردنش را یاد بگیرد. دوباره به ساعت نگاه کرد و وقتی دید فقط 5 دقیقه تا پایان کلاس باقی مانده، جشن خصوصی کوچکی در دلش برگزار کرد. لرزش موبایل توی جیبش به او خبر داد که یک پیام جدید دارد. موبایلش را از جیبش بیرون کشید و زیر میز قفلش را باز کرد. سهون نوشته بود: «جلوی در منتظرتم.»
تعجب کرد، چون قرار نبود سهون دنبالش بیاید. در جوابش نوشت «باشه.» و موبایلش را با شادی توی جیبش برگرداند. 5 دقیقهی آخر هم بالاخره گذشت. به محض تمام شدن کلاس، لوهان مثل تیرِ از چلهی کمان رها شده خودش را از کلاس بیرون انداخت و به طرف خروجی دانشکده دوید. ماشین مشکی سهون همانجا بود. سریع سوار شد و گفت: «سلام!»
VOUS LISEZ
Saviour [Completed]
Science-FictionGenre: Fantasy, Science Fiction Couples: Hunhan (Main), Chanbaek Published by: Fancy fiction خلاصه: پس از اینکه لوهان در یک رویداد غیرمنتظره، قدرت خود را از دست داد، به همراهی دوستانش برای بازپسگیری قدرت خود اقدام میکند. اما وقتی بیشتر در عمق...