Chapter 2 - Worse than bad

37 15 74
                                    

بدتر از بد

ـ برو آماده شو بک. ما خودمون صبحانه می­‌خوریم و بعدشم میریم.

بکهیون خمیازه­‌ای کشید و فنجان را به دست لوهان داد. لوهان فنجان نیمه‌­پر را از قهوه پر کرد و سر میز نشست. سهون چند نان تست که رویشان را پر از مربا کرده بود، جلویش گذاشت. لوهان تشکر کرد و مشغول نوشیدن قهوه­‌اش شد. سهون گفت: «می‌­برمت خونه­‌ی خودم و این مدت رو همون­‌جا می­‌مونی. به نظرم این­‌طوری بهتره.»

لوهان با ناراحتی گفت: «اما من خونه­‌ی خودم راحت­‌ترم.»

ـ خونه‌­ی خودت خطرناکه. اگه اونا دنبالت باشن، حتما میان اون­‌جا. اون آپارتمان شلوغ و پر رفت و آمده. خونه‌­ی تو هم طبقه‌­ی هشتمه و عملا راه درروی به دردبخوری نداره.

لوهان دستش را با کلافگی لای موهایش کشید و گفت: «باشه. اما قبلش باید برم وسایلمو بردارم. خونه­‌ی تو لباسم ندارم و هنوز نمی‌­فهمم چرا نمی­‌ذاری برای خودم لباس بیارم اون‌­جا.»

سهون گلویش را صاف کرد: «وقتی لباسای خودم هست، به لباسای تو نیازی نیست. تازه با لباسای من جذاب­‌تری.»

لوهان چپ‌­چپ نگاهش کرد، اما چیزی نگفت. چند دقیقه‌­ی بعد چانیول آمد و بکهیون خواب‌­آلود را با خودش برد. لوهان فکر کرد: چانیول نباید دیشب می­‌رفت سرکار یا حداقل امروز استراحت می‌­کرد. این­‌طوری از پا درمیاد.

فکر ناراحت­‌کننده­‌ی بعدی بلافاصله توی ذهنش شکل گرفت: تقصیر منه. اگه این اتفاق برای من نمی­‌افتاد، اون مجبور نمی­‌شد این کارو بکنه.

با قرار گرفتن دست سهون روی دستش، از فکر بیرون آمد. سهون پرسید: «به چی فکر می­‌کنی که این­‌قدر ناراحت به نظر میای؟»

افکارش را برای او بازگو کرد. سهون آهی کشید و گفت: «تقصیر تو نیست، این‌­قدر خودتو مقصر ندون. این چیزی نبود که تو بتونی کنترلش کنی، پس نمی­‌تونه تقصیر تو باشه.»

بلند شد و ادامه داد: «الانم بلند شو بریم که داره دیر میشه.»

بی‌­حرف بلند شد و به سهون کمک کرد تا میز را جمع کند. بعد هم آماده شدند و خانه­‌ی بکهیون را ترک کردند. نیم ساعت بعد سهون، لوهان را جلوی خانه‌­اش رسانده بود. رو به او گفت: «برو بالا و سریع وسایلتو جمع کن. منم میرم فروشگاه سر کوچه تا یکم خرید کنم. 20 دقیقه­‌ی دیگه همین­‌جا منتظرتم. مراقب خودت باش.»

سر تکان داد: «توام مراقب خودت باش.»

بعد هم پیاده شد و با عجله داخل آپارتمانش رفت.

***

سهون باز ساعت را چک کرد و دوباره نگاهی به ورودی آپارتمان لوهان انداخت. 5 دقیقه از قرارشان می‌­گذشت، اما اثری از او دیده نمی‌­شد. موبایلش هم در دسترس نبود. سهون داشت نگران می­‌شد. نگاهش را به طرف پنجره­‌ی باز اتاق­‌خواب لوهان کشید و بالاخره مغلوب نگرانی‌­اش شد و از ماشین پایین آمد. چون نمی­‌دانست داخل ساختمان چه چیزی در انتظارش است و پنجره­‌ی اتاق هم باز بود، تصمیم گرفت راه نامعمول را انتخاب کند. نگاهی به اطراف انداخت و وقتی از خالی بودن خیابان مطمئن شد، به کمک قدرت باد ارتفاع گرفت. لبه­‌ی پنجره ایستاد و داخل اتاق را بررسی کرد. لوهان آن‌­جا نبود و صدایی هم از داخل خانه شنیده نمی­‌شد. سهون با احتیاط داخل خانه رفت و از اتاق بیرون رفت. همین‌­طور که نگرانی به دلش چنگ می­‌انداخت، اطراف را نگاه کرد و بالاخره لوهان را در فاصله­‌ی پنج متری­‌اش دید. سالم بود و ساک کوچکی کنار پایش قرار داشت. جلوی در خانه‌­اش نیم­‌خیز شده و گوشش را به در چسبانده بود. سهون از همان فاصله زمزمه‌­وار پرسید: «چکار می‌­کنی لو؟»

Saviour [Completed]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant