بدتر از بد
ـ برو آماده شو بک. ما خودمون صبحانه میخوریم و بعدشم میریم.
بکهیون خمیازهای کشید و فنجان را به دست لوهان داد. لوهان فنجان نیمهپر را از قهوه پر کرد و سر میز نشست. سهون چند نان تست که رویشان را پر از مربا کرده بود، جلویش گذاشت. لوهان تشکر کرد و مشغول نوشیدن قهوهاش شد. سهون گفت: «میبرمت خونهی خودم و این مدت رو همونجا میمونی. به نظرم اینطوری بهتره.»
لوهان با ناراحتی گفت: «اما من خونهی خودم راحتترم.»
ـ خونهی خودت خطرناکه. اگه اونا دنبالت باشن، حتما میان اونجا. اون آپارتمان شلوغ و پر رفت و آمده. خونهی تو هم طبقهی هشتمه و عملا راه درروی به دردبخوری نداره.
لوهان دستش را با کلافگی لای موهایش کشید و گفت: «باشه. اما قبلش باید برم وسایلمو بردارم. خونهی تو لباسم ندارم و هنوز نمیفهمم چرا نمیذاری برای خودم لباس بیارم اونجا.»
سهون گلویش را صاف کرد: «وقتی لباسای خودم هست، به لباسای تو نیازی نیست. تازه با لباسای من جذابتری.»
لوهان چپچپ نگاهش کرد، اما چیزی نگفت. چند دقیقهی بعد چانیول آمد و بکهیون خوابآلود را با خودش برد. لوهان فکر کرد: چانیول نباید دیشب میرفت سرکار یا حداقل امروز استراحت میکرد. اینطوری از پا درمیاد.
فکر ناراحتکنندهی بعدی بلافاصله توی ذهنش شکل گرفت: تقصیر منه. اگه این اتفاق برای من نمیافتاد، اون مجبور نمیشد این کارو بکنه.
با قرار گرفتن دست سهون روی دستش، از فکر بیرون آمد. سهون پرسید: «به چی فکر میکنی که اینقدر ناراحت به نظر میای؟»
افکارش را برای او بازگو کرد. سهون آهی کشید و گفت: «تقصیر تو نیست، اینقدر خودتو مقصر ندون. این چیزی نبود که تو بتونی کنترلش کنی، پس نمیتونه تقصیر تو باشه.»
بلند شد و ادامه داد: «الانم بلند شو بریم که داره دیر میشه.»
بیحرف بلند شد و به سهون کمک کرد تا میز را جمع کند. بعد هم آماده شدند و خانهی بکهیون را ترک کردند. نیم ساعت بعد سهون، لوهان را جلوی خانهاش رسانده بود. رو به او گفت: «برو بالا و سریع وسایلتو جمع کن. منم میرم فروشگاه سر کوچه تا یکم خرید کنم. 20 دقیقهی دیگه همینجا منتظرتم. مراقب خودت باش.»
سر تکان داد: «توام مراقب خودت باش.»
بعد هم پیاده شد و با عجله داخل آپارتمانش رفت.
***
سهون باز ساعت را چک کرد و دوباره نگاهی به ورودی آپارتمان لوهان انداخت. 5 دقیقه از قرارشان میگذشت، اما اثری از او دیده نمیشد. موبایلش هم در دسترس نبود. سهون داشت نگران میشد. نگاهش را به طرف پنجرهی باز اتاقخواب لوهان کشید و بالاخره مغلوب نگرانیاش شد و از ماشین پایین آمد. چون نمیدانست داخل ساختمان چه چیزی در انتظارش است و پنجرهی اتاق هم باز بود، تصمیم گرفت راه نامعمول را انتخاب کند. نگاهی به اطراف انداخت و وقتی از خالی بودن خیابان مطمئن شد، به کمک قدرت باد ارتفاع گرفت. لبهی پنجره ایستاد و داخل اتاق را بررسی کرد. لوهان آنجا نبود و صدایی هم از داخل خانه شنیده نمیشد. سهون با احتیاط داخل خانه رفت و از اتاق بیرون رفت. همینطور که نگرانی به دلش چنگ میانداخت، اطراف را نگاه کرد و بالاخره لوهان را در فاصلهی پنج متریاش دید. سالم بود و ساک کوچکی کنار پایش قرار داشت. جلوی در خانهاش نیمخیز شده و گوشش را به در چسبانده بود. سهون از همان فاصله زمزمهوار پرسید: «چکار میکنی لو؟»
VOUS LISEZ
Saviour [Completed]
Science-FictionGenre: Fantasy, Science Fiction Couples: Hunhan (Main), Chanbaek Published by: Fancy fiction خلاصه: پس از اینکه لوهان در یک رویداد غیرمنتظره، قدرت خود را از دست داد، به همراهی دوستانش برای بازپسگیری قدرت خود اقدام میکند. اما وقتی بیشتر در عمق...