ددی وی 🤤👀😈
30 ساله
مربی بدنسازیه
رو هیچ چیز بیشتر از همسرش حساس نیست🤝
دست بهش بزنی کبابت میکنه :)
چند ماهی هست که هانی رو به سرپرستی گرفتن و از داشتن دختره خوشگلشون خوشحالن 🍭💕ددی کوک 💦👅😈
22 ساله
نقاشی آموزش میده
ازون غیرتیاست که اگه ببینه نگاه کسی رو شوهرشه، خشتکشو بکشه سرش👀
کینکشم رو سینه های تهیونگیشه، شبا سرشو رو همون میذاره 🤤
عاشق بچه هاست و وقت زیادیو با هانی میگذرونه 🧸♥️کیم هانی 🧸😍
دختر کوچولوی بانمکمون 3 سالشه 🥺💖
انقد مظلوم و شیرینه که هر روز باباهاشو عاشق تر میکنه🤝♥️
لپاش خوراکیه مورده علاقه ی کوکیه 🤤💜🎼ԑঙ<💙>ԑ̮̑ঙ🎼
با لبخند از داخل آشپزخونه به هانی و نامجین نگاه کردم.
نامجون در حالی که مثل همیشه برای هانی عروسک خریده بود، با ذوق به حرکات کیوتش نگاه میکرد.
جین دستاشو روی موهای هانی میکشید و تو دلش برای اون همه زیباییش غش میرفت.
دستای گرمش دورم حلقه شد وصدای بمش گوشمو قلقلک داد.
-جانگکوکی...
دلم از هیجان پایین ریخت. خوب میدونستم وقتایی که اینجوری صدام میکنه چی میخواد.
دستاشو از زیر تیشرتم رد کرد و روی نیپلام کشید.
-میدونی چند وقته شیطونی نکردیم؟
از پشت دیک ورم کردشو لای باسنم کشید.
لبمو گاز گرفتم و سمتش برگشتم.
خودمم با تمام وجود میخواستمش اما الان زمانش نبود.
-ته... الان نمیشه...
دستشو روی باسنم گذاشت و محکم فشارش داد.
-یه ماهه که داری از دستم در میری اما امشب بفاکت میدم توله.
لبمو گزیدم.
همیشه عاشق این حرفای درتیش بودم.
خواستم صورتمو جلو ببرم که صدای سرفه اومد.
جین با صدای بلندی ما رو به خودمون آورد.
-میگما هانی میتونه با ما پارک بیاد نه؟
نامجون به تایید سر تکون داد.
-آره بهرحال که ماعم میخوایم بریم اونجا.
ته با لبخند بزرگ از آشپزخونه بیرون رفت و از خدا خواسته قبول کرد.
-هانی دوست داری با عموها بری تاب بازی؟
هانی که حسابی با جین صمیمی شده بود خودشو تو بغلش انداخت و با ذوق جیغ زد.
با لبخند هانی رو بغل کردم و سمت اتاقش رفتم.
-من لباساشو عوض میکنم.
YOU ARE READING
Rookie Dad 🌛•Ot7
Fanfictionچی شیرین تر از تصور پدر شدنه پسرامونه؟ ⛅🙂(-: تو این بوک یه داستان سوییت و البته هات از زندگی بابای های تازه کارمون داریم 🥺🍼💜 بشدت سافت 🧁 + اسمات 🤫 ♡ پارت 🐥🐰 = جیکوک ♡ ♡ پارت 🐯🐰 = تهکوک ♡