آرام کلید را چرخوند و در با صدای خفیفی باز شد
احساس اضطراب شدید داشت
خودش هم میدانست امدنش به این خانه حماقتی بیش نبودهاما نمیتوانست
دلش تحمل این داستان بی سرانجام مانده را نداشت
میخواست برای بار آخر به این رویا که کم کم رنگ کابوس گرفته بود چنگ بزند
آپارتمان کوچک و کهنه ساخت "او" با دکوراسیون مدرن با رنگ های زرد طوسی و سفید فضایی را ایجاد کرده بود که نه تیره و دلگیر بود و نه بیش از حد شاد و انرژی بخش
از یادآوری یک سال بی خوابی و شب بیداری کشیدن پسرکش برای اجاره کردن این خانه کوچک لبخند تلخی زد و آرزو کرد کاش او هم میتوانست به این اندک ها راضی شود اما او پارک جیمین بود ،کسی که یا همه چیز را یکجا به دست می آورد و یا کلش را رها میکرد
نفسی گرفت و به سمت اتاق خوابش پا تند کرد
خواست در بزند اما برای یک لحظه با تصور اینکه خواب باشد دستش را عقب کشید و به ارامی دستگیره را چرخاند
محیط تاریک اتاق را از نظر گذراند پرده های ضخیم مانع ورود نور بودند پس تلاش کرد با ریز کردن چشم هایش "او" را جست و جو کند و پس از کمی تلاش توانست جسم مچاله شده کنار تخت را تشخیص داد
انقد اهسته به سمتش قدم برمیداشت که انگار سکوت اتاق مقدس بود
به یک قدمیش رسید و قلبش دوباره بیقراری کرد
عجیب پسرک رو برویش را میخواست
روبرویش زانو زد و آرام دست روی دست پسرکش که حالا سفت دور زانویش حلقه شده بود گذاشت
صدای هق ریز پسرک تمام اعصاب بدنش را به رعشه انداختبا ملایم ترین لحنی که از خودش شنیده بود صدایش زد:جونگکوکی؟
لرزش دست پسرک و انقباض انگشتانش را زیر دستش حس کرد و قلبش بیش از پیش به درد آمد
دیگر تحمل نکرد و دستانش را دور کل تن پسرکش حلقه کرد و او را سفت در آغوشش فشرد
_عزیزک من گریه نکن تو که میدونی اشکات نابودم میکنه
+پیشم میمونی؟
_من هر کاری واسه حال خوبت میکنم
+پیشم میمونی؟
_قول میدم تا آخرین لحظه زندگیم قلب من به تو وفادار میمونه
+گفتم پیشم میمونی؟؟؟"با حس اینکه پسرک خودش را از آغوشش بیرون میکشد دستانش شل شدند
سر بلند کرد و به چشم های قرمز و کرم کرده پسرکش خیره شد
_قول میدم برای همیشه تو تنها عشق زندگیم باشی
این بار پسرکش ضجه زد:دارررم میگممم پیشم مییییمونییی؟؟؟؟
همان قدر که عزیزکش با آن فریاد خورد و نابود شد او نیز در درون شکست
سرش را پایین انداخت
مگر میشد این حرف را زمانی که چشمش به تیله های شفاف اوست بر زبان بیاورد
با صدایی که انگار از کالبدی مرده خارج میشد زمرمه کرد
_نمیتونم عزیز ترینم
با حس گره تنگی دور گردنش سر بلند کرد و آن چیزی را که نمیخواست دید
دید که چطور قطره قطره معصومیت چشمان پسرکش در لایه های نفرت نامرئی میشوند
و دید که چطور دست های پسرکش که همیشه با ملایم ترین حالت ممکن نوازشش میکردند قصد جانش را کرده بودند
گره دور گلویش سفت تر شد و اشکی بی اجازه روی گونه اش غلتید
+پس به چه حقی پاتو اینجا گذاشتی هاااااا؟؟
به چه حقی اومدی اینجا وقتی نمیتونی بمونی؟؟؟
به چه حقی به عشقت اعتراف میکنی اونم درست وقتی که قراره برای همیشه ترکم کنی؟
پسرکش حق داشت او با آن همه افتضاحی که بالا آورده بود حق نداشت اینجا باشد اما باز هم طبق اصول پارک جیمین بودن خودخواهی کرده بود و از هوس بوییدن عطر تن عزیزش برای بار آخر نگذشته بود
چشمانش تار میدید از پشت پرده اشک اما باز هم باعث نشد اتش سوزاننده چشمان پسرکش قلبش را خاکستر نکند
بی نفسی هر لحظه بیشتر جسمش را در هوا معلق میکرد اما به طرز عجیبی ناراحت یا ترسیده نبود به این فکر کرد که مجبور نیست زمان زیادی را با ننگ بی کفایتی در حفظ عشقش سپری کند لبخند زد چشمانش را بست
باید هم موجود رقت انگیزی مثل او که حتی عشق هم نتوانسته بود ذاتش را تغییر دهد اینطور بیرحمانه زیر دست معشوقش جان میداد
ESTÁS LEYENDO
you'll be my whore
Fanficکوکمین وانشات انگست خیییییلی کم خشن هپی اند ( تقریبا😈) عشق همه مشکلات و حل نمیکنه این اعتقاد پارک جیمینه