Indigo Blue

285 52 123
                                    

( کیونگسو )

بعد از چند دقیقه خیره شدن به فضای بیرون از پشت پنجره نیم نگاهی به دوربینش که روی تخت بود انداخت و لبخند کمرنگی زد.
پنجره رو باز کرد و میز کوچیکی که داشت رو درست تا جلوی پنجره روی زمین کشید. خیلی سریع صندلیش رو هم رو به روی میز گذاشت و با نگاهش فاصله ی بین اون ها رو چک‌ کرد. اون میز خیلی هم بلند نبود پس به چیزی نیاز داشت تا دوربین رو روش قرار بده؛ با نگاه مشتاقش به اطرافش نگاه کرد. به محض اینکه چشمش به کیفش که روی تخت بود افتاد، جلو رفت و کتاب هاش رو از توی کیفش برداشت و بعد از چند ثانیه به همراه چند کتاب دیگه با عجله سمت میز برگشت و اون ها رو روی هم، روی میز گذاشت و در آخر دوربینش رو روی همه ی اون کتاب ها گذاشت.

زانوهاش رو خم ‌کرد و همه چیز رو تنظیم کرد. به محض فشار دادن دکمه ی ضبط، دوربین رو چک کرد تا مطمئن شه که ضبط شروع شده. با دیدن ثانیه هایی که سریع تر از همیشه شروع به گذشتن کردن با قدم های تقریبا آرومی به سمت صندلی ای که کمی دورتر گذاشته بود رفت و روش نشست. لباس هاش رو‌ مرتب کرد و صداش رو صاف کرد...زیر چشمی به دوربین نگاه کرد و لبخند زد.

_ روز سیصد و هفتاد و نهمه... داره بارون میاد.

نفس عمیقی کشید و بالاخره روی صندلی آروم گرفت... بعد از چند ثانیه دوباره به پنجره نگاه کرد، مطمئن بود که صدای اون بارون شدید توی اون سکوت به وضوح شنیده و حتی ضبط میشه... همین براش کافی بود...لب هاش رو‌ تر کرد و ادامه داد‌.

_ روز سیصد و هفتاد و نهمه و هنوزم عطرت رو توی این اتاق حس میکنم... این دلگرم کنندست؟

سرش رو پایین انداخت و آروم خندید. با دست راستش مچ دست چپش رو گرفته بود و بی اراده فشارش می داد، دوباره سرش رو بالا گرفت و به دوربین خیره شد، در حالی که لبخند میزد سرش رو به دو طرف تکون داد.

_ اگه فقط بهم اجازه میدادن به دیدنت بیام...

با فکر کردن به غیرممکن بودن این موضوع حداقل برای حالا، نفسش رو بیرون داد و دستش رو لای موهاش کشید.

_ خودتم میدونی که اگه میتونستم اینکار رو میکردم، مگه نه؟

اون اینو میدونست؟ برای یه لحظه به این موضوع شک ‌کرد.تکرار این سوالات، دلسرد شدن و دوباره و دوباره امیدوار شدن چیزی بود که کیونگسو ترجیح میداد بهش عادت کنه... اینکه خودش با همچین احساساتی گلاویز بشه رو به اینکه دختری که دوستش داره احساس تنهایی کنه ترجیح میداد.

_ راستش در مورد چیزی که یکم قبل تر گفتم...در مورد شنیدن بوی عطرت توی این اتاق...

سرش رو بالا آورد و این بار با چشم هایی پر از اشک نگاهش رو اطراف فضای اتاق چرخوند و ادامه داد.

_ این داره منو‌ میترسونه... ‌

برای چند ثانیه بی حرکت به دوربین خیره شده بود، برای به زبون آوردن کلماتی که روی قفسه ی سینش سنگینی میکردن مردد بود اما صدای بارون و رعد و برقی که خیلی زود توی فضا پیچید اونو به لبریز شدن ترغیب میکردن.

𝐓𝐮 𝐌𝐞 𝐌𝐚𝐧𝐪𝐮𝐞𝐬°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ