صحنه ۱
[اتاق نایل، هتل والت دیزنی، ۶:۱۷ بعد از ظهر]
نایل: (لویی رو که هنوز تو تخت خوابیده تکون میده) "یو، زنده ای؟"
لویی: (صدایی از خودش در میاره، بر میگرده، چشم هاش به زور بازن) "ساعت چنده؟ من کجام؟"
نایل: "خودت چی فکر میکنی؟"
لویی: (پوزخند ضعیفی میزنه) "جهنم؟"
نایل: "حدست نزدیک بود."
لویی: (پلک میزنه تا چشم هاش باز شن، با صدای گرفته) "ساعت چنده؟"
نایل: "شیش. کل روز رو خوابیدی. نمیخوای چیزی بخوری؟"
لویی: (تو خودش جمع میشه) "دلم درد میکنه."
نایل: "پس از غذا خبری نیست؟"
لویی: (آهی میکشه) "نه...احساس مریضی میکنم. بالا اوردم؟" (آب دهنش رو قورت میده) "دهنم مزه گوه میده. بالا اوردم، مگه نه؟"
نایل: "روی تی شرتت. روی تخت. روی زمین. همه جا. به حموم نیاز داری. جفتمون نیاز داریم..."
لویی: (سرش رو خم میکنه) "شت..." (با دستاش صورتش رو میپوشونه) "چندش آوره. معذرت میخوام، روی خودمم بالا آوردم؟" (زیر لب فحش میده، خجالت زده) "جیزز. چه گندی بالا اوردم."
نایل: (شونه هاش رو بالا میندازه) "جز شب های خوبت نبود."
لویی: "چقدر حالم بد بود؟"
نایل: (جرعه ای از گاتورید [نوعی انرژی زا] میخوره، با احتیاط) "چیزی یادت نیست؟"
لویی: (سرش رو تکون میده، هیسی میکشه) "جاش رو یادمه. دیگه چیزی نمیدونم...احساس مریضی میکنم. انگار مسموم شدم. بوی گند میدم." (به نایل نگاه میکنه) "چه اتفاقی افتاد؟"
نایل: (نفسش رو با صدا بیرون میده، آب دهنش رو قورت میده، نگاهش رو میگیره ولی بعد به لویی نگاه میکنه) "باید با هم حرف بزنیم."
لویی: (میخنده) "داری باهام به هم میزنی؟" (نایل سکوت میکنه، لویی جدی تر میشه) "اتفاق بدی افتاده؟ خیلی بد؟ تو خودم ریدم؟"
نایل: (شونه هاش رو نصفه بالا میده) "یه جورایی. منظورم ریدنت نیست. ولی اتفاقاتی افتاده." (مکث میکنه) "ببین، لو...تو اصلا حالت خوب نبود دیشب. و مثل این نبود که...دربارش میخندیم، تو کار های احمقانه میکنی و میخندیم و اینا. اونجوری نبود."
لویی: (نگران میشه) "خب..."
نایل: "تو کلافه بودی و منم کلافه بودم و هیچکس نمیخندید یا بهش خوش نمیگذشت."
لویی: (سرش رو پایین میندازه) "معذرت میخوام. از خودم یه احمق ساختم." (سعی میکنه کمی از تخت پایین بیاد) "د-دیگه اتفاق نمیفته. دیگه این کار رو نمیکنم."

VOCÊ ESTÁ LENDO
Confessions Of A Gay Disney Prince [L.S] *Persian Translation*
Fanfic" جای شما اینجا نیست، عزیزم، چون هیچ همجنسگرایی تاحالا وجود نداشته و نخواهد داشت. تو فقط عقلتو از دست دادی. اما من نجاتت نمیدم؛ خودت رو نجات بده! " ____________________________________ سلام، این اولین تجربه ی من از نوشتن فن فیکشن تو واتپده و امیدوار...