part 16

247 31 2
                                    

از بیمارستان مرخص شده بود و باید همون روز برمیگشت سرکارش.یونگی اومده بود دنبالش . همین که اونو جلوی در بیمارستان دید سرجاش وایساد و دست به سینه و با حالت طلبکارانه گفت:

-سلام

یونگی ابروهاشو بالا انداخت :

+سلام... چیزی شده جناب پارک؟

با حالت مسخره ادامه داد:

+کسی توی غذاتون تاید ریخته؟

جیمین بهش چشم غره ای رفت و با صدای غر دار گفت:

-نخیرم ولی دلم میخواد عین این فیلما یکی شب تا صبح بالا سرم میموند و الانم واسم خوراکی میخرید و میگفت که همیشه پیشمه و تنهام نمیذاره...

یونگی ابروهاش بالاتر رفت و به ماشین تکیه داد:

+اوهوم.. دیگه چی؟لابد میخوای بوسه ای هم بر لبهات بزاره و بهت بگه زیباترین آدم تو جهان تویی؟

یونگی یه نگاه دیگه بهش کرد که اگه فحش میداد بهتر بود ... بعد بدون گفتن حرف دیگه ای سوار ماشین شد .
جیمین عصبانی تر از قبل غر زد :

-الان یعنی حتی درم نمیخواد واسم باز کنه ؟؟جدی جدی رفت؟ فاک یو مین یونگی..

با همون پای شکسته اش سعی کرد سوار ماشین شه ولی اصلا کار ساده ای نبود .یادش اومد راس راسی پاش شکسته .یونگی دلش میخواست کمکش کنه ولی دیدن جیمین تو اون حالت واقعا خنده دار بود . واسه همین چیزی نگفت و با همون ابروهای بالا رفته نگاهش کرد.جیمین سوار ماشین شد و چیزی نگفت.
ولی دیگه نه ناراحت بود نه عصبانی .کلا سرعت خوب شدن موودش باورنکردنی بود .حتی وقتایی که حالش خوب نبود با اینکه بعضی وقتا کارای احمقانه میکرد ولی هیچوقت ته هیچ کاریش نه مخفی کاری بود نه قصد بد.
سرشو به پنجره ماشین تکیه داد و چشماشو بست.بعد ازینکه جلوی آفیس رسیدن،چشماشو باز کرد و با لبخندسرشو سمت یونگی چرخوند و گفت:

-ممنون! ممنون که امروز اومدی دنبالم.میدونم بعضی وقتا یکم شاید رو مختون راه برم که اصن دلم میخواد .. میتونم میکنم .. ولی کلا جدیم نگیر خودم درست میشم .مرسی یونگیا.

یونگی که هنوز زیاد به اخلاقای جیمین عادت نکرده بود خواهش میکنمی گفت و جفتشون سمت اداره حرکت کردن.
****

+هی آرتیست ،شیک پروتعین من تو آشپزخونه جا موند،سر راه اونم بهم بده.

جونگکوک درحالی که داشت بطری آبشو سر میکشید بطری و از روی میز برداشت و اونو دست تهیونگ داد و پیشش نشست:

-میدونستی که اینا فقط مکمل غذاییه و تو باید کنارش غذا هم بخوری نه؟

تهیونگ که گوشش ازین حرفا پر بود کمی از شیکشو سر کشید و سعی کرد یه فیلم توی نتفلیکس پیدا کنه. کوک ظرف غذاشو روی میز گذاشت و دوباره سمت آشپزخونه رفت.تهیونگ سمت میز خم شد، ظرف غذا رو برداشت و شروع کرد به خوردن.
بعد از چند دقیقه کوک با یه ظرف دیگه از آشپزخونه اومد بیرون و دوباره سر جاش نشست. نگاهش به میز و ظرف خالی از غذاش افتاد... اولش چند ثانیه فقط به ظرف نگاه کرد و بعد به قیافه ریلکس تهیونگ:

Stolen LullabyWhere stories live. Discover now