_میخوای خودکشی کنی؟
درحالی که بوی الکل کل اتاق رو گرفته بود ازش پرسیدم
__ اینطور بنظر میاد ؟
به آرومی بهش نزدیک شدم
تیکه زدم به میله آهنی که حصاری بود برای یه بالکن با ارتفاع ۳۰ متری از زمین
_ تنها دلیلی که تو اون طرف بالکنی و من این طرف همینه ...
گیج بهم نگاه کرد
__فکر کنم حق با تو باشه...
_ میشه منم باهات بیام؟
__ کجا؟
_ یه خودکشی دونفره...وقتی بمیری منو به عنوان مظنون میگیرن.."دو زوج عاشقی که عاشقانه خودکشی کردن "خیلی بهتر از"تازه عروسی که شوهرش رو کشت" هست مگه نه؟
__ داری مستی رو از سرم میپرونی و این خوب نیست !
نگاهش هنوز سرد بود
ناامیدی ازش میبارید پس چه اهمیتی داشت تو مستی خودکشی کنه چه تو هوشیاری...آدما واقعا عجیبن
خسته شدم روی سرامیک های سرد نشستم بی حوصله سرم رو به میله های سرد تکیه دادم
_ نمیپری؟هممم پس دلیل خودکشیت خیلی چیز مهمی نیست...
برگشت از روی میله ها و یقه لباسم رو تو مشتش گرفت
__ وقتی چیزی نمیدونی زر زر نکن...دلیل عذاب هرروزم انقدری بزرگ هست که بتونه به این زندگی نکبت بار پایان ببخشه و تو...تو حتی بدبخت تر از منی...میدونی چراااا؟
_ چرا؟
__چون تو همون یه دلیل هم نداری ...
_ حرفات درست و تا حدودی قابل درکه بدبختی من از اینه که بی حسم نسبت به هر حسی و درد تو اینه حسی که میتونست تورو خوشحال و سرزنده کنه ولی پست زد و کشتت
__ دنیا خیلی کوچیکه که دوتا از بدبخت ترین آدمای جهان هم رو پیدا کردن ...هه
یقه لباسم رو ول کرد و کنارم نشست
چیزی از مرد رو به روم جز یه اسم نمیدونستم جیهوان
بدون هیچ احساس خاصی بهم ازدواج کردیم منه بیست و یک ساله و جیهوان بیست و پنج ساله
دوست داشتم درموردش بدونم نه به خاطر قیافش نه بخاطر پولش شاید بخاطر اون غم و اندوهی بود که میخواست خودشو بکشه...برام جالبه چون حسی نداشتم که بخاطرش چشمام حالت خاصی داشته باشه
با برخورد دود سیگار قیافم جمع شد
هممم مثل اینکه هنوز به بو واکنش نشون میدم
به سیگار توی دستش نگاه کردم
دستش میلرزید
سیگار رو از مابین انگشت هاش کشیدم و روی لب هاش گذاشتم از خدا خواسته پک عمیقی بهش زد و دود بد بو رو تو صورتم فوت کرد
دهن شو برای پک دوم باز کرد اما خبری از سیگار نبود
مابین برف ها گم شده بود
از جام بلند شدم و به سمت در خروجی رفتم
_ بلند شو فعلا پروژه خودکشی کنسله....هممم قبل هر اقدامی به من هم بگو شاید دلم خواست همراهیت کنم ....
حسی از کلماتم ساطع نمیشد ولی اون گوشه لبش کش اومد ...."نیشخند"همممم درستش همین بود...اما چرا؟
حرف خاصی نزدم که همچین واکنشی جوابش باشه
دست از نگاه کردن بهش برداشتم
یه عمارت بزرگ برای تازه عروس و دامادی مثل ما و البته دوربین های مداربسته ای که از طرف خانواده مون چک میشد
نمیدونم چه حسی داره ...مردم با گفتن هر کلمه یه حسی رو پیدا میکنن...با گفتن کلمه خانواده چه حسی دارن؟ ترس؟ مرگ؟خوشحالی؟
حسش میتونه مثل بغل کردن یه سگ باشه...البته این رو هم از توی تلوزیون دیدم
اون چهره عجیب که بهش میگن لذت بردن
حسی نداشتم ولی میتونستم آنالیز شون کنم
از بچگی این کارو میکردم
بیمار بودم البته از زبون بقیه
اختلال بی حسی داشتم که به ندرت به درد پاسخ میدم به احساس های مثل خوشحالی ، غم ، عصبانیت و... رو نمیتونم حس کنم
خیلی از روانشناس ها روم آزمایشاتی انجام دادن که فقط من رو به این نتیجه میرسوند
من موش آزمایشگاهی هستم و اونا حق اینو دارن هرجور که میخوان با من رفتار کنن
بهم توهین کنن تا عصبانیتم رو برانگیز کنن
کار های ناهنجار باهام بکنن تا ناراحتم کنن
بهم درد بدن تا بدنم واکنش نشون بده
بهم قرص های تحریک کننده بدن تا حداقل بتونم شهوت رو حس کنم...فکر کنم این سخت ترین پروژه بود اما چون تشنج کردم و چهار ماه تو کما بودم دیگه آزمایشی روم انجام ندادن
حالا هم اینجام....
حتی خیلی از مافیا ها بهم پیشنهاد کار آموزی دادن و رد کردم ...حسی به هیچ کاری نداشتم حتی داشتن پول و کشتن یه آدم
آدما از یه کیسه از گوشت و خونن
پاره کردن این کیسه جذابیتی نداره
درکی از جذابیت چیزی نداشتم فقط کلمات رو جوری ادا میکنم که یاد گرفتم
_ بالای سرم واینسا...
نگاهی به جیهوان انداختم روی تخت لم داده بود و غرولند ریزی کرد
پاهام...حس عجیبی بود...مثل فرو رفتن هزار تا سوزن همزمان توی پام
اهمیتی نداشت چون اون درد ها سیگنالی رو به مغزم ارسال نمیکرد درد جسمانی تنها عاملی بود که حس میشد اما واکنشی نداشت توی بدنم
میتونستم برم و توی اتاق دیگه بخوابم اما ممکن بود بخواد تنهایی بمیره...اما من نمیخوام تنهایی بمیره .
دردسر های بعدش منو به سیاهچاله ای میندازه که نمیتونم آدم های نقاب دار رو ببینم .این دنیا و زندگی برای من مثل یه تلوزیون بزرگ بود
آدما میتونن خوشحال بنظر بیان ولی واقعی نباشن اینو وقتی فهمیدم که مادرم توی مهمونی منو روی پاش مینشوند و بهم لبخند میزد اما توی تنهایی ضرب دستش روی گونه ام مینشست و کبودی هایی که به جای اون لبخند بهم زده میشد
شاید اون زمان بود که معنی کلمه دروغ رو فهمیدم
حسی بهش نداشتم ولی درکش کردم
نمیشه از روی حالات چهره حس کسی رو فهمید
فقط یه بالشت از کنار جیهوان برداشتم و دقیق جلوی بالکن خوابیدم تا اگه خواست بره به من برخورد کنه و بیدار شم
بعضی ها بهم گفتن این اختلال یه موهبته بعضی های دیگه گفتن این یه نفرینه که تا آخر عمر چیزی رو حس نکنی...اما من بازم هیچ حسی بهشون نداشتم
آدما زیاد حرف میزنن اما هیچ کدومش ارزش گوش دادن رو نداره حتی وقتی نمیتونی حرفاشون رو بفهمی
.
.
سرم داشت میترکید
همش بخاطر اون مشروب کوفتیه
با این طرز زندگی کردن قبل از رسیدن به دهه سوم زندگیم میمردم و چی بهتر از این؟
اتاق زیادی سرد بود
به سختی توی جام نشستم و آروم آروم چشمام باز کردم ....فاجعه رو جلوی چشمام دیدم....
در بالکن باز بود
اون دختره هم با لباسی حریر جلوی بالکن خوابیده بود
اگه سرما میخو....
*میخوای خودکشی کنی؟*
_ اینطور بنظر میاد ؟
_ تنها دلیلی که تو اون طرف بالکنی و من این طرف همینه ...
_فکر کنم حق با تو باشه...
_ میشه منم باهات بیام؟
_ کجا؟
_ یه خودکشی دونفره...وقتی بمیری منو به عنوان مظنون میگیرن.."دو زوج عاشقی که عاشقانه خودکشی کردن "خیلی بهتر از"تازه عروسی که شوهرش رو کشت" هست مگه نه؟ ""
این خاطرات فاکیییی...
به سمت دختره هجوم بردم که از داغی بدنش شوکه شدم ....نکنه قرصی چیزی خورده؟
اگه بمیره چی؟
سریع بلندش کردم و به سمت ماشینم رفتم
هیچ خدمه ای تو این عمارت نبود فقظ آخر هفته نظافت چی ها عمارت رو تمیز میکردن و میرفتن
وقتی به بیمارستان رسیدم سریع دختره رو تحویل دادم
^^ آقا شما همراه شون هستید؟
_بله
^^نسبت تون باهاش چیه؟
_ هیچ...شوهرشم....
^^ پس لطفا برید رسپشن و فرم های لازم رو پر کنید شاید لازم بشه بستری بشه
به سمت رسپشن رفتم و برگه ای که باید پر میکردم رو تحویل گرفتم
اسم: .....نمیدونم ....
فامیل: کیم
سن : ...بهش میخوره ۱۶ سالش باشه ...
مقطع تحصیلی: ....نمیدونم ...
.
.
.
واقعا هیچی نمیدونستم
پس....
_بله؟
_ هیونگمیشه مشخصات این دختره رو برام بفرستی...کارم ضروریه...
_ کدوم دختر؟ باز چه گندی زدی...تو الان متاهلی...
_ هیونگ منظورم همینی هست که باهاش ازدواج کردم ....
_ یعنی تو اسم زن تو نمیدونی ؟
_ نه....
_ مشخصات رو برات ایمیل کردم ...گندکا...
تلفن رو قطع کردم و سریع اون برگه کوفتی رو پر کردم و دادم تحویل ...
پس اسمش بورا بود....به معنی باد...چه سرد و بی معنی درست مثل خودش
بورا برام هیچی نبود ....
ما هیچی همدیگه نبودیم
فکر میکردم دختر خانواده کیم با ازدواج مخالفت کنه اونم با پسری با سابقه من...اونقدر سیاهه که نوری جرعت تابیدن نداره
با اولین برخورد متوجه شدم
بورا هیچ حسی نداره به هیچ چیزی حتی به نگاه های ترسناک من...اون زیادی پوچه..فکر کنم بخاطر اون اختلال مادرزادی بوده که داشته ....
همه اینارو فراموش کرده بودم با خوندن پیامی که هیونگم برام فرستاده بود تازه یادم اومد
الان میتونستم توی اتاقم مست کنم و از سوزش کلیه و کبدم بمیرم....دختره..مزاحم...هه..حرفای دیشبش...
با مرور شون بیشتر به این نتیجه میرسم که با کسی هم خونه شدم که زوال عقل داره
اما با همین عقل ناقصش خوب میفهمه
مثل کوری میمونه که میتونه رنگ هارو تشخیص بده ...
^^ آقای پارک؟ همسرتون بهوش اومدن
سری تکون دادم و از جام بلند شدم
^^چیزی جز سرما خوردگی جزئی نیست که با خوردن دارو حل میشه اما شما باید خیلی بع تغذیه تون توجه داشته باشید خانم پارک...
دکتر تقریبا ده دقیقه حرف زد و رفت
نه من نه بورا بهش گوش نمیدادیم چون میدونستیم قرار نیست به اون دستور عمل ها واقعا عمل کنیم
توی اتاق تنها شدیم
از سکوت بین مون راضی بودم
تو این یک ماهی که ازدواج کردیم سر جمع پنج دقیقه هم کنار هم نبودیم حتی غذاهامون رو تو اتاق جداگونه میخوردیم
بورا میتونست روزها بدون خستگی توی اتاق باشه
فقط برای اینکه از گرسنگی نمیره از اون اتاق میاد بیرون که این از نظرم خیلی عالی بود .برخورد کمتر اعصاب خوردی کم تر
_ حست با اون توله گربه رها شده یکیه؟
به دور برم نگاه کردم وقتی کسی رو ندیدم مطمئن شدم داره با من حرف میزنه
به توله گربه ای که کنار درخت افتاده بود نگاه کردم
رنگش سیاه بود و فکر کنم دلیل اینکه کسی بهش محل نمیذاشت همین باشه اون از اول زندگیش سیاه بخت بوده
نیشخندی زدم
انگشت بورا روی لبم نشست فقط سرم رو چرخوندم بدون اینکه پس بکشم یا بخوام کاری کنم
فقط با نگاهی خونسرد بهش نگاه کردم
_ دلیلی که میخواستی خودکشی کنی چی بود؟
__ تو که نمیتونی درک کنی چرا میپرسید تو حتی نمیتونی احساسات ساده خودتو درک کنی چه برسه بخوای از مشکلات من که از زمان تولد باهامه حرف بزنی
_ حس نکردن احساسات آدما دلیل نمیشه داستان زندگی شون رو نفهمم تو افسرده ای و این افسردگی دیر یا زود به سراغت میاد بازم دست به خودکشی میزنی گفتن دلیل این حالت پشت چشمات رو بهم بگو منم قرار نیست زمان زیادی زنده بمونم...پس.....
__ مرده و زنده ات برای من فرقی نداره ولی حق دخالت تو زندگی من رو نداری حتی حق سوال کردن هم نداری چه برسه بخوای از مشکلاتم بدونی...
_ باشه
خیلی عادی بهم گفت باشه و روشو برگردوند باید یه پرستار بگیرم تا ازش مراقبت کنه آیت وظیفه من نیست که ازش مراقبت کنم
همش بحث اون خودکشی فاکی رو پیش میکشه که چی بشه...غرورم رو دارم جلو کی حفظ میکنم وقتی جلوی کسی که نباید شکسته ...
چه اهمیتی داره اون دختر از عمق بدبختی هام بدونه...
چه اهمیتی داره واقعا؟
حرفامو انگار دارم به یه تیکه سنگ سرد میزنم
ولی باز کردن زخم های قدیمی چه سودی برام داره؟
اوه یادم نبود همین پری شب تمام زخم های چرکیم سر باز کرد اونم وقتی دیدمش با یکی دیگه
جای اون مارک ها روی گردنش
نگاه هاشون بهم
حتی وقتی بهش گفتم بغلم میکنی به عنوان یه دوست قبول نکرد ....نگاه زیر زیرکی شو به اون پسره میدیدم .همونی که توی دبیرستان بهش باختمش
بزار یکی دیگه هم از این جهنم بدونه چه اشکالی داره
__وقتی راهنمایی بودم یکی از قلدر های مدرسه بودم....نه تنها گردن کلفت مدرسه بودم و...
فلش بک نه سال قبل
کوله مو با بی قیدی روی کولم انداختم و به سمت اون کلاس مسخره رفتم
هنوز جای زخم روی گردنم خوب نشده بود و با هر تکون ساده ای از هم باز میشد
اما خب پانسمان شده بود و این خوبه
به سمت پسری که روی کت آخر کنار پنجره نشسته بود رفتم....
__هوی نفله بلند شو
پسر نگاهی بهم انداخت
_ کوری صندلی بغلی خالیه...
__هه انگار تنت میخاره ها؟ گفتم بلند شو
پسر خیلی عادی روش رو برگردوند
_ وقتی کوری صندلی خالی کنارم نمیبینی میتونم چیکار کنم..اسکول!
کیفم رو روی زمین کوبیدم و یقه شو گرفتم
شروع به دعوا کردیم
^^معلم رو خبر کنیییددددد دعواااااشدهههه
.
.
عوضی چه دست سنگینی داشت
تنبیه شده بودیم
هردو کنار دیوار دو زانو نشسته بودیم و دست هامون رو به آسمون بود
_ هوی...ببین چیکار کردی...
__ تو اسکول اول دعوا رو شروع کردی ...واقعا هیچ دوستی نداری...
_ کله شیر برنجییی
با آرنج اومدم رو فرق سرش و باز یه راند دیگه بزن بزن داشتیم که با تنبیه دوباره مون ولمون کردن
اون پسر از من نترسید!
همه وقتی منو میدیدن میترسیدن و کاری که میخواستم رو انجام میدادن
این ایستادگی برام جالب بود ...
روز بعد صندلی کنارش نشستم و سرم روی میز گذاشتم
زیر چشمی بهم نگاه کرد
__ چرا از من فرار نکردی؟
_چرا باید فرار کنم؟
__چون همه این کارو میکنن
_همه اسکولن...تو واقعا هیچ دوستی نداری نشستی ور دل من؟
__نوچ، من پارک جیهوان هستم
_ منم چیو جینگ هستم
__میدونستی شبیه توفو ایی
با فرود اومدن دستش رو فرق سرم ..خندیدم و عقب کشیدم
_ خودت چی؟ میدونستی شبیه سیاه سوخته هایی...
__ خیلی ها جون میدن برای همچین پوست برنزه ای...
دهن کجی بهم کرد و مشغول درآوردن کتاب هاش شد
__ میخوای بعد کلاس بریم فوتبال بازی کنیم؟
چشماش برق خاصی زدن اما با ورود معلم ساکت شدیم
روز ها میگذشت و ما بهم نزدیک تر میشدیم
یه روز بدجوری از بابام کتک خورده بودم و رفتم مدرسه ....تمام صورتم پانسمانی بود
چیو نگاهی بهم انداخت
_ میخوای بعد کلاس بریم بیرون؟
__ برات مهم نیست چه بلایی سر صورتم اومده؟
چیو نگاه شو ازم گرفت
_ نمیخواستم با پرسیدن سوال ناراحتت کنم....شاید نخوای درموردش با کسی حرف بزنی
__ تو هرکسی نیستی..اگه نگرانمی بپرس من به سوال هات جواب میدم
اون لحظه از حرف های چیو حس خوبی گرفتم
_ صورتت چی شده؟
__ بابام کتکم زده
_ چرا کتک خوردی
__دردسر درست کردم
_چرا اومدی مدرسه ؟
__اینجا دیگه حوصله سربر نیست
بعد نگاهی به چیو انداختم پسری با موهای سفید و چشمای عسلی و پوست سفید برعکس خودم که موهای مشکی و چشمای قهوه ای تیره و پوستی برنزه داشتم ..نقطه مقابل هم بودیم اما بهم نزدیک
_ بعد مدرسه میخوای چیکار کنی؟
__ولگردی...
_ نمیری خونتون
__ نه دیگه اونجا نمیرم
_ چرا ؟
__ دلم نمیخواد ...!
_اگه بخوای میتونی با من بیایی و خونه ما بمونی مامانم تا دیروقت سر کاره و تنهام
__ واقعا؟؟
_ آره واقعا ....
رفتن به خونه چیو همه چی رو بهم نزدیک تر کرد
باهم میخوابیدیم درس میخوندیم و من شیطنت میکردم و چویی مثل همیشه پسم میزد یا نادیدم میگرفت
حس هایی که به چیو داشتم فراتر از یه دوستی معمولی بود هروز بیشتر و بیشتر ازش میخواستم اما میترسیدم با گفتنش همه چی رو خراب کنم
__میدونی که چقدر دوست دارم؟
چیو نگاهی سر سری بهم انداخت و سرشو روی میز گذاشت تا بخوابه
_ آره میدونم...
این سوالی بود که بارها و بارها ازش میپرسیدم
وقتی به خواب رفت بوسه سبکی روی لب هاش گذاشتم ....
برام مهم نبود اینجا مدرسه است .برام مهم نبود یکی ببینه لمس و تماس کوچیکی از بدن چیو میتونست منو دیوونه کنه
میدونستم بیداره
اما تا کی میخواد منو احساساتم رو نادیده بگیره؟
.
.
^^خب سرم همسر تون هم تموم شد...لطفا به توصیه هایی که کردم عمل کنید...
صحبت هامو قطع کردم و به سمت بورا رفتم .عکس العمل خاصی از خودش نشون نداد وقتی شروع کردم به حرف زدن یا حتی وقتی گفتم گی هستم
خب علاقه داشتن به یه پسر دیگه یعنی همین
وقتی ملافه سفید از روش کنار رفت متوجه شدم جز یه لباس خواب حریر نازک چیزی برش نیست
کت پالتویی بلندم رو درآوردم و بهش پوشوندم
به وز وز پرستار ها که میگفتن واو چه جنتلمنی عجب زوج قشنگی هستن و...توجه نکردم
__ لطفا لطفا همینجا وایسا الان میرم ماشین رو میارم .
سرشو تکون داد .نا مطمئن ولش کردم تا ماشین رو از جایی که پارک شده بود بیارم وقتی با ماشین رسیدم دم بیمارستان ندیدمش...
میدونستم...ضربه محکمی به فرمون ماشین زدم و از جام بلند شدم
معلوم نیست کدوم گوری رفته
خوبه گفتم از جات تکون نخور
نگاهی به اطراف انداختم که چشم بهش خورد رفته بود پشت بیمارستان و داشت برمیگشت
تو دستش هم ...اون...گربه سیاهه بود
_ مگه بهت نگفتم از جای کوفتیت تکو....
بی توجه بهم رد شد
لعنتی سر و کله زدن باهاش از هر کاری سخت تره
حرصی سوار ماشین شدم که صدای میو میو های این گربه لعنتی هم ول کن مون نبود
دیگه کم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم گربه رو از شیشه ماشین پرت کنم بیرون
خیلی رو مخ بود
_همین بغل نگه دار....
__وقت برای خرید ندا...
با باز شدن در ماشین حول کردم و زدم بغل
قلبم دیوانه وار تو سینه میکوبید...روانی بود یا چی؟.برگشتم که دق و دلیم رو سرش خالی کنم اما از ماشین پیاده شد و به سمت کلینیک دام پزشکی رفت
ناچار دنبالش رفتم
^^سلام روز بخیر چطور میتونم کمک تون کنم
بورا گربه رو روی کانتر دامپزشکی گذاشت و چیزی نگفت
منشی گیج بهمون نگاه کرد و در آخر وقتی دید هیچ کدوم مون قصد حرف زدن نداریم
خودش شروع به صحبت کرد
^^به سرپرستی گرفتینش؟
_نه از کنار خیابون پیداش کردم
^^اوه، شما واقعا قلب مهربونی ندارید پس ما کار های اولیه شو میکنیم مثل چکاب های اولیه و واکسن و گرفتن شناسنامه و...
__همه این کارت چقدر زمان میبره؟
^^یک ساعت یا یک ساعت و نیم ...
حالا خوب شد باید معطل قر و فر اضافه خانم باشیم
__توکه احساسی نداری چرا مثل بقیه مردم فقط از کنار اون گربه فاکی نگذشتی.....
_ همون کاری رو میکردم که مردم باتو میکردن؟ نادیده شون بگیرم چون نمیتونم حس کنم؟اون گربه رو نجات دادم چون رنگش سیاه بود فقط همین نه دلم سوخت نه حسی بهش دارم....
دهنم باز شد تا یه چیزی بهش بگم ولی نمیشد
چطور کسی که درکی از حس ها نداره میتونه حرف های تلخی بزنه
_حالا که وقت داریم چرا ادامه شو نمیگی....
__برای امروز کافیه....
_ یه قول بهم بده
__ چه قولی؟
_تا وقتی داستان رو کامل برام نگفتی نمیری
__چیه این داستان برات جالبه؟یا بهتر بگم چیه بدبختی های من برات جالبه؟
_شاید چون احساساتی درش هست که نمیتونم درک کنم یا چون رنگش سیاهه..حتی سیاه تر از سیاهی شب
نیشخندی بهش زدم و پاکت سیگارم رو بیرون آوردم که دست کوچیکش روی پاکت نشست و از دستم خارجش کرد...
_نمیشه اینجا سیگار کشید
__به یه ورم اون پاکت سیگار کوفتی رو بده...
خنثی نگاهم کرد و پاکت رو پرت کرد تو سطل زبانه ای که دقیق کنار مون بود
خون جلو چشمامو گرفته بود
حالم از نگاه بی حالتش بهم میخورد
حالم از اون اخلاق گوهش بهم میخورد
حالم از تمام وجود این دختر روانی بهم میخورد
همون لحظه هم کار های گربه که اسمش سیاهی بود تموم شد ....
وقتی یه عالمه وسایل برای نگهداریش بهمون دادن
چشمام پشتش نبض میزد از عصبانیت
زمان حساب رسی بود که برگشت سمتم و مستقیم نگاهم کرد
باید خر میبودم که معنی نگاه شو نمیفهمیدم
سریع کارت کشیدم و از اون کلینیک کوفتی زدم بیرون
زنگ زدم که تمام وسایل رو بیارن خونه
اون گربه آروم گرفته بود و رو کت عزیزم لم داده بود
باید بگم این کت رو بسوزونن دیگه قابل استفاده نیست
حتی قیافه درست حسابی هم نداشت این گربه فاکی یکی از چشماش عفونی بود و هزار تا بدبختی و مشکل دیگه داشت
وقتی سرنوشتش مرگه چرا توش دخالت میکنی
صدها بار این سوال اومد نوک زبونم ولی نگفتمش
وقتی به خونه رسیدم خدمتکاری که برای نگهداری از بورا استخدام کرده بودم رسیده بود و وسایل سیاهی
رو آورد داخل
بی توجه بهشون رفتم تو اتاقم نیاز داشتم خودمو توی سیگار و الکل خفه کنم...
.
.
.
علاقه یه مرد به مرد دیگه
شنیده بودم ولی از نزدیک ندیده بودم
اگه بهم حس داشتن چرا جیهوان اینجاست و اون پسره یه جا دیگست...
چرا باید جیهوان بخاطر یه نفر خیلی از سال های عمر شو هدر بده
خاطره ها میمیرن و کمرنگ میشن
چرا جیهوان باید بل خاطرات کهنه قدیمی خودشو عذاب بده....
این چراها مثل هزار تا چرا هایی که از دنیا داشتم رفت بود توی ذهنم
اگه میتونستم حس کنم شاید درک میکردم
حسرت نمیخورم
حتی وقتی نمیدونم حسرت چیه
من احساسات رو در حد توصیفات کامل و جامع یه کتاب میدونستم نه بیشتر
تو اپن کتاب گفته بود حسرت مجموعه ای از حس پشیمونی و غم هست
مثل وقتی که تو پیر میشی و حسرت روز های جوونی رو میخوری ....ولی من هیچوقت حسرت چیزی رو نخوردم
شاید من کسی هستم که میره به بهشت
نه گناهی کرده
نه کار اشتباهی انجام داده
نه حس غلطی داشته
درواقع من هیچی نداشتم
حتی وقتی به دنیا اومدم گریه نمیکردم و دکترا فکر میکردن من مردم
ظاهر زیبایی داشتم طبق استاندارد های آدما
چشمای کشیده آبی
با موهای مشکی و اجزای صورت متناسب .مادرم روس و پدرم کره ای هست
با یک نگاه هم میشه فهمید من ترکیبی از هردو هستم
مخصوصا موهای سیاهم که تضاد زیادی با رنگ پوستم داره
^^خانم باید استراحت کنید و دارو هاتون رو بخورید قبلش لطفا با من بیاید تا غذاتون رو میل کنید
نگاهی به اطراف انداختم
نبودش ...
_ غذا رو برای دونفر بیار طبقه دوم..غذای سیاهی هن بهش بده
بی حس به سمت پله ها رفتم و کت جیهوان هم درآوردم
در اتاق رو باز کردم
دود بد بو کل اتاق رو گرفته بود و جیهوان لبه تخت با یه قاب عکس تو دستش نشسته بود
_ برو بیرون....
توجهی بهش نکردم و در بالکن رو باز کردم که هوای سرد وارد اتاق شد و تمام دود هارو با خودش برد
بازوم توسط جیهوان گرفته شد
برم گردوند و بهم سیلی زد
بی حالت نگاهش کردم که ببینم حرکت بعدیش چیه...
_ فاک یو....چه مرگته ...چرا ولم نمیکنی تا به حال خودم بمیرم...
__قول دادی تا وقتی کل داستان رو نگی نمیری
جیهوان فشار دست شو روی بازوم زیاد کرد اما تغییری تو نگاهم ایجاد نشد
_ این داستان فاکی هر آغازی داشته باشه پایانش یکیه من پایانشم ...هیولایی که جلوت میبینی نتیجه یه هپی اِند برای اون نامرده و یه شروع بد برای من چه فرقی میکنه چطور شروع شده و ادامه پیدا کرده وقتی پایانش یکیه....
^^خانم غذاتون
رفتم سمت در
سینی غذا رو گرفتم و در رو بستم
سینی رو روی میزی که به پایانه تخت متصل بود گذاشتم و نشستم
شروع به خوردن کردم
موقع جویدن غذا گونم درد میگرفت اما مهم نبود
غذا مزه غذا رو میداد
مثل همیشه...
جیهوان هنوز سر جای قبلیش ایستاده بود با یه قاب عکس تو دستش
قاب رو توی کمدش گذاشت و ته سیگار شو پرت کرد از بالکن بیرون
کنارم نشست بخاطر جای زیادی که اشغال میکرد مجبور شدم برم کنار تر تا بتونه بشینه
در سکوت غدا مون رو میخوردیم
وقتی معدم بهم هشدار داد که پر شده دست از خوردن غذا کشیدم
_ من نمیتونم حسی رو حس کنم شاید اینجوری میتونستم کمکت کنم اما چنگ زدن به ریسمان پوسیده خاطرات فایده ای نداره....خاطرات دو طرفه است دوتا رشته باریک که با وقت گذروندن این رشته بیشتر و محکم تر میشه مهم نیست این ریسمان چقدر قدیمی و محکم باشه بازم امکان پاره شدنش هست من روابط انسان ها رو اینجوری برای خودم تعریف میکنم جیهوان ریسمان تو از یه طرف کاملا قطع شده و چنگ زدن بهش چیزی رو درست نمیکنه
__خودم همه اینارو میدونم
_پس چرا...
__تاحالا کسی رو از ته دلت دوست داشتی؟
_نه....
__پس حتی اگه جواب تو بدم نمیفهمی
_ چیزی که من میبینم عشق نیست
جیهوان با اخم های گره شده برگشت سمتم
__منظورت چیه؟
_ من فقط باتلاقی از حسرت و خشم و نا امیدی رو میبینم...هیچ عشقی در کار نیست
__همین الان سیلی خوردی نزار دومی رو بهت بزنم
_ همین که عصبانی میشی و میخوای منو بزنی یعنی حق با منه
**************************************
خب اینم از پارت اول
امید وارم ازش لذت ببرید
منتظر نظر هاتون هستم
ووت فراموش نشه 💜🤝
ESTÁS LEYENDO
New start
Fantasíaشاید خیلی هاتون مانهوا back to school رو خونده باشید ...با پایان مزخرفش رید به حس و حال مون 😑🤝 خب من میخوام براتون از اون پایان مزخرف یه شروع جدید بنویسم امید وارم ازش لذت ببرید 💜🤌 اگر هم این مانهوا رو نخوندید اصلا مشکلی نداره با خوندن فیک همه...