Chapter 1

214 59 29
                                    

...

موزیک باکسی رو که هدیه تولد سالهای گذشتش بود رو توی دستاش گرفت و با دقت بهش نگاه کرد
به ارومی روی زمین خالی خونش نشست و کوکش کرد.
با کوک کردنش مجسمه کوچیکی که وسط باکس قرار داشت شروع به رقصیدن کرد
چشم هاش رو بست و اهنگ ارومش را برای بار چندم به خاطر سپرد 
به آرومی باکسو بست  ،مجسمه کوچولو الان توی جعبش مثل بیشتر وقت های عمرش زندانی بود،.
خونه بار دیگه توی سکوت فرو رفت
سرش رو بالا اورد و به بیرون نگاه کرد
وقتشه!
تقریبا همه کارا تموم شده بود و این آخرین کارتونی بود که باید جمع میکرد
خودش رو بلند کرد و تلفنش رو از روی میز کارش برداشت و پس از اون شماره ی نایل رو گرفت
بعد چندتا بوق این صدای نایل بود که دلش رو لرزوند
ن-های لی،چطوری؟
ل-سلام نایل
چند ثانیه مکالمه ای بینشون رد و بدل نشد
و باز هم این صدای نایل بود که سکوت ازار دهنده ی بینشون رو شکست
ن-چی شده پسر؟! حالت خوبه؟! همچی اوکیه؟
لیام آب دهنشو بی صدا قورت داد و صداشو صاف کرد
ل-فقط خواستم بهت بگم که من مدتی میخوام برم پیش مامانم و خب حقیقتا نیستم و اینو میدونی اونجا زیاد نمیتونم دردسترس باشم، پس خودم هرموقه تونستم بهت زنگ میزنم
تمام حرفاشو سریع گفت و دستشو به پیشونیش کشید
نایل کمی اخم کرد ، حرکات و حرف های نامفهوم لیام یکم براش عجیب بود
اونها مدت زیادی باهم دوست بودن و خب قطعا لیام رو بهتراز هرکسی میشناخت
ن-باشه لیام ....بدون دلم خیلی تنگ میشه زود زود بهم زنگ بزن
ل- حتما
تلفن رو قطع کرد و روی کاناپه نشست ,قطعا نایل متوجه رفتارش شده،نه؟!
صدای پرندش توجهشو جلب کرد ، بلند شد و سمتش رفت.
در قفس سفید کوچیکو باز کرد و پرندشو بین دستاش گرفت و طبق عادت سر پرندرو بوسید و شروع به حرف زدن کرد
ل- مایلو؟! به نظرت چرا یهو همچی باید خراب شه درست وقتی که میتونستم به خواستم برسم؟
سرشو کج کرد و به مایلو خیره شد
سمت پنجره رفت و بازش کرد 
پرنده رو اروم بین دستاش گرفت و به بیرون برد
ل- وقت خداحافظیه مایلو،
دوباره بوسه ی کوتاهی روی سر پرنده زد و اونو تو آسمون رها کرد.
بغضی سنگین که انگار به گلوش دست انداخته بود تا خفش کنه رو قورت داد و با خودش تکرار کرد
-همه چیز درست میشه لیام
------------------------------

به قطرات بارون که نم نم و اروم روی شیشه ماشین سر میخوردن نگاه میکرد،بارون هرلحظه تند تر میشد و مردم هرکدوم دنبال جایی بودن واسه اینکه  کمتر خیس بشن
برای لحظه ای هوا سرد تر شد و قطرات درشت بارون تبدیل به تگرگ شدن و مثل سنگ های یخی روی زمین فرود میومدن
سرشو به شیشه سرد تکیه داد  و دست هاش رو توی جیبش فرو برد
برای لحظه ای پلک های خستش رو روی هم گذاشت

« لیام پین»
«اتهاماتی که به شما وارد شده است رو میپذیرید؟ »
اطلاع دارید که شما به پنج سال حبس محکوم شدین؟ »

تمام حرفای قاضی تو ذهنش داشت اکو میشد و این  خسته تر و عصبی ترش میکرد
دستش رو مشت کرد و سرش روبه دو طرف تکون داد تا بتونه برای لحظه ای بلایی که سرش اومده رو فراموش کنه
ولی مگه امکان داشت؟
این یه حقیقت بود که مغزش سعی داشت مثل سیلی اون رو توی صورتش بکوبونه
  با ایستادن تاکسی سرش رو بالا اورد و دستاش رو محکم به زانوش کوبید
خیلی سریع پول تاکسیو حساب کرد
ساکشو برداشت و از ماشین پیاده شد
روبروی اون ساختمون بزرگ که مثل یه قلعه بود ایستاد ، لرز بدی تمام وجودش رو فرا گرفته بود و پاهاش توانایی همراهی باهاش رو نداشتن
با تردید جلو رفت
سربازی که جلوی در بود جلوش رو گرفت و سوال پیچش کرد و لیام هم حکمشو از کیفش بیرون اورد و جلوی سرباز گرفت
سرباز بعد از بررسی و پرس و جو
آفیسر(Police Officer) هارو فرستاد تا لیامو داخل برای بازرسی ببرن و پروندشو تکمیل کنن
-پس خودتون با پای خودتون اومدید؟ شجاعتتونو تحسین میکنم
آفیسر انگشتای توهم گره شدشو جدا کرد و خودکارشو از کنار دستش برداشت،اونو چندبار توی دستش چرخوند و سر خودکارو روی میز با ضربات نامنظم کوبید.
-شما ساعت چهار بعد از ظهر، روز شنبه مورخ بیست و هشتم دسامبر کجا بودین؟!
لی-حکم من رو دادن و فکر کنم نیازی به جواب دادن این سوال نیست. من میخوام وکیلم رو عوض کنم تمام اینها سوءتفاهم هست و بزودی از اینجا میرم.
آ-همچی مشخص میشه آقای پین!








........................................

سلام این اولین استوری هست که دارم مینویسم

طبق روال همه ی استوری ها توی پارتهای اول چیزی مشخص نمیشه
دوسش داشته باشید
لاو یو آل

Dark ParadiseWhere stories live. Discover now