┨OneShot├

617 159 71
                                    

_ احتمالاً خانوادت فهمیدن که ما باهمیم.
کای دستش رو جلو برد و دست مرد رو به روش رو گرفت.

+ میدونم... مشکلی نیست.
کیونگ آب دهنش رو سخت قورت داد و نگران به چشم های مرد بزرگتر نگاه کرد.

_ می ترسم اذیتت کنن...
فشار آرومی به دست سفیدش داد و با لبخند جواب داد : در حد این کارا نیستن.

کیونگسو دستش رو عقب کشید و اجازه ی لمس بیشتر نداد.
_ من بعد از این همه سال برنگشتم که بخوام زندگی تو رو خراب کنم جونگین...

مرد پوزخندی صداداری زد و از پنجره ی کافه به آدم های درحال گذر نگاهی انداخت.
+چی می خوای بگی کیونگم؟ می خوای بازم بذاری بری؟ چجوری دلت میاد؟ اصلا چجوری دلت اومد بری و برنگردی؟

مرد مقابل سرش رو پایین انداخت و چشم هایی که نمناک شده بود رو بست. معشوقه ی قدیمیش پیش خودش چه فکری کرده بود؟ فکر کرده بود برای اون انتخاب گزینه "فرار کردن" راحت بود؟
_دلم نیومد که برگشتم...

کای این بار یه صورتش نگاه کرد. چروک های ریز کنار چشمش و لب هاش چیزی از زیبایی هاش کم نکرده بودن بلکه این جاافتادگیش، جذابیتش رو بیشتر کرده بود.

+دلم می خواد مثل نقش اولای خفنِ فیلمایی که باهم میدیدیم بگم " برگشتنت بعد بیست سال فایده نداره " ولی نمی تونم. عشقِ لعنتیت دیوونم کرده. جوری که فقط میتونم بگم " ممنون که برگشتی. "

کیونگ نگاهی به تارموهای سفید شده ی کنار شقیقه اش انداخت و صادقانه گفت : می خوام اعتراف کنم که بخاطر ایمیلی که کریسمس امسال فرستادی برگشتم. یادته چی بود؟

کای لبخندی زد، نفس عمیقی کشید و شروع کرد به از حفظ گفتن محتوای پیامش : البته... فقط خواستم بگم مهم نیست از آخرین کریسمسی که در آغوشت داشتم، چقدر می گذره. مهم نیست به تعداد هر سال چند تا چروک لعنتی میفتن رو صورت مثل ماهتو راه مرگ رو کروکی میکشن و چند تا از اون تار موهای سیاهت که قشنگ ترین سیاهیِ دنیاست، سفید میشن. مهم نیست تا وقتی برگردی چقدر جا افتاده شدی و از دوران جوونیت فاصله گرفتی. من همیشه یه راه برای شناختنِ تو دارم " چشمات ". دلم خیلی برای دیدنشون تنگ شده.

قبل از اینکه کیونگسو بتونه چیزی بگه صدای زنگ گوشیش به صدا در اومد. منشیش بود.
+ بله؟
_ رئیس، خانم کیم تشریف آوردن. سراغ شما رو می گیرن، چی باید بهشون بگم؟

اون می دونست که همسرش برای حرف زدن در رابطه با پسرعموش اونجاست. زیرلب کلافه گفت : بگو بمونه تا ده دقیقه دیگه میرسم.

تماس رو قطع کرد و به مرد رو به روش نگاه کرد.
+ یه کار فوری پیش اومده. باید برم.

کیونگ سری به نشونه فهمیدن تکون داد و کای ادامه داد : شب میام خونه ات. میبینمت.
و بلند شد و به سرعت از کافه خارج شد. پسر کوچیکتر هم بی صدا به فاصله گرفتنِ پسرعمویِ عزیزش خیره شد.
______________

" Whiteness as his hair " [Complete]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon