part 1

144 39 49
                                    

از روی شاخه درختی بر روی دیگری میپرید و با تموم توانش سعی در فرار داشت.

زمستون طولانی ای در راه بود و صبح برای شکار از عمارت خارج شده بود تا توی زمستون ذخیره کافی برای کل افراد عمارت وجود داشته باشه ولی هرگز فکرش رو نمی کرد که دشمنانش براش کمین کرده باشن.

برنامه اون همیشه متغیر بود و جز پدرش و نگهبان دروازه کسی نمیدونست که برای شکار میره پس باید یکیشون بهش خیانت کرده باشه و این از هیچکدومشون بعید نبود.

قدرت ییبو و اینکه میتونست تاریکی رو کنترل کنه از نظر اون خانواده شیطانی بود و برای همین بارها سعی در کشتنش داشتن.

اون تتها کسی با چنین قدرتی در اون خاندان بود که تا این سن زنده مونده بود و باقی افرادی که هر صد سال در خانوادشون با این قدرت متولد میشدن در کودکی کشته میشدن.

اگه اون هم تا حالا زنده بود این رو مدیون استاد، مادر و برادرش بود و مهارت های فرار و جنگیدن بی نظیرش ولی مطمئنا نمیتونست از دست ده تا از بهترین جنگجو های کشور که در حال تعقیبش بودن فرار کنه.

نشونی که روی لباس تمام سیاه اون ها هک شده بود ییبو رو از قدرت اونا مطمئن کرده بود و بعد از جنگ کوتاهی که باهاشون داشت و زخمی شدنش فرار رو بر جنگیدن ترجیح داده بود.

انرژیش داشت ته میکشید و خون از زخم روی پهلوش بیرون میریخت و سست شدن پاهاش باعث کمتر شدن سرعتش شده بود.. چاره ای نداشت. به این زودی ها از جنگل خارج نمیشد پس حداقل باید برای نجات جونش میجنگید دیگه نه؟

با دیدن محوطه خالی ای میون درختا از روی درخت پایین پرید و وسط محوطه قرار گرفت و خیلی زود اون ده نفر دور تا دورش قرار گرفتن و محاصره اش کردن. صدای نفس نفس زدن همه اشون شنیده میشد و با هر قدمی که برمیداشتن شاخه ها و برگ های پاییزی زیر پاهاشون خورد میشدن.

ییبو یه دستش رو روی زخمش گذاشت و فشار داد تا خون ریزیش کمتر شه و شمشیرش رو از غلافی که مشتش آویزون بود خارج کرد و آروم دور خودش چرخید و به افرادی که کم کم نزدیک میشدن خیره شد و فاصله قدم های هرکدوم با خودش رو چک کرد.

قبل از اینکه یکیشون فرصت حمله کردن بهش رو پیدا کنه، سوزن های تیزی که درون لباسش پنهان کرده بود رو با دست خونیش بیرون کشید و سمت دوتاشون پرت کرد و یکیشون تونست به موقع جا خالی بده ولی یکیشون با برخورد سوزن سمی با گردنش تموم کرد و همزمان بقیه بهش حمله کردن و ییبو مشغول جنگیدن باهاشون شد.

همزمان با نه نفر میجنگید و انرژی کافی برای اینکار رو نداشت و کم کم نا امیدی و‌ خستگی داشت به جونش چنگ مینداخت.

زخم های ریز و درشتی رو زانو و بازوهاش به چشم میخورد و‌ خراش کوچیکی رو گونه اش نشسته بود.

𝑇𝒉𝑒 𝑘𝑛𝑖𝑔𝒉𝑡 𝐼 𝑠𝑢𝑚𝑚𝑜𝑛𝑒𝑑Where stories live. Discover now