part 3

66 35 38
                                    

◇ییبو◇

بعد از یه حموم داغ و عوض کردن لباساش و غذاخوردنش بلاخره فرصت کرده بود تا دنبال ژان بگرده.

وقتی نتونست ژان و تو مسیرش پیدا کنه راه کتابخونه رو در پیش گرفت و با ورود بهش بود که چشمش به ژان خورد.

بین چندین کتاب نشسته بود و سخت مشغول مطالعه بود و نقشه بزرگی جلوش پهن بود و گاهی نقاطی از اون رو علامت گذاری می کرد و این نشون از سفر سختی میداد که ییبو در پیش داشت.

ولی این ها فقط مدت کوتاهی ذهن ییبو رو درگیر خودشون کرده بودن و چیزی که باعث شد این افکار از ذهن ییبو بیرون بره کمرنگ شدن روح ژان بود.

اون تو این سه روز کاملا مثل یه شیشه و پرده حریر بود و روح بودنش کاملا مشخص بود ولی اون به سفیدی برف بود و روشناییش چشم ییبو رو میزد ولی حالا.. اون روشنایی و سر زندگی همیشه اش رو نداشت.. انگار که.. داشت کمرنگ میشد.. ولی دلیلش چی بود؟

اخمی بین ابروهای ییبو جا خوش کرو جلو رفت و کنار ژان نشست و یکی از کتابارو برداشت و مشغول مطالعه اش شد:

-ژان.. حالت خوبه؟ حس میکنم مطالعه بیش از حد خسته ات کرده.

-حالم خوبه. نیازی نیست نگران من باشی.

ژان سرش رو بلند کرد و لبخندی به ییبو زد و کتاب رو کنار گذاشت:

-مسیری که باید طی کنیم و مشخص کردم.. طبق چیزایی که یادمه زمان مرگم ده هزار سال پیش بود و تو زمان امپراطوری شوانگ.. از اونجا که یکی از شوالیه های اصلی بودم پس باید نشون قبرم تو کتابای تاریخی باشه.. پس یکی از محل هایی که توی نقشه علامت زدم قطعا قبر منه.. فقط بهت قول نمیدم به این آسونی ها بتونیم وارد مقبره ها بشیم.

ژان سعی داشت با جزئیات توضیح بده و ییبو تموم مدت مشغول نگاه کردن به اون بود که از خوب بودنش مطمئن بشه و با حرف آخر ژان بود که نگاهش رو به نقشه داد:

-اگه اینطور که میگی باشه.. با توجه به اینکه کتاب های تاریخی تا الان بارها بازنویسی شدن.. ممکنه جایی که توشون گفته شده مکان اصلی نباشه.. پس باید جستجومون رو وسیع تر کنیم.. به نظرت تو یه ماه میتونیم اینکار رو بکنیم؟

-باید بتونیم.

جواب ژان تنها یک کلمه بود و این چشم های ژان و ییبو بود که خیره در هم، باهم سخن میگفتن.

◇دو روز بعد◇

تو این دو روز ژان کتاب خونه شهر و ثروتمندان شهر رو زیر و رو کرده بود. خوشبختانه بخاطر روح بودنش میتونست راحت تو خونه ها بره و بیاد و به هر کتابی که میخواست دسترسی پیدا کنه و موفق شده بود مقبره هایی که باید کشف میکردن رو به پنج مقبره محدود کنه.

تو یک ماه.. اون بدنش رو پس میگرفت و بلاخره بعد از ده هزار سال دوباره به یک انسان تبدیل میشد؟ این تموم فکری بود که ذهنش رو مشغول کرده بود.

𝑇𝒉𝑒 𝑘𝑛𝑖𝑔𝒉𝑡 𝐼 𝑠𝑢𝑚𝑚𝑜𝑛𝑒𝑑Where stories live. Discover now