part 2

69 33 48
                                    

زخم هاش تقریبا با جادوی تو بدنش در حال ترمیم بود نگاهش خیره فرشته جلوش بود.

هر چقدر اون پسر فرشته بودنش رو انکار می کرد و نام شوالیه رو به خودش میداد، ییبو باز هم نمیتونست، دست از فرشته نامیدن اون برداره.

اون پسر به سفیدی برف و زیبایی یشم بود و لبخندش از هر نوری خیره کننده تر بود. نگاهش به اعماق دریا اشاره می کرد و سیاهی شب.. و صداش به صدای قناری آوازه خوانی که کم و بیش دیده میشد.

وقتی که نتونست جوابی برای سوال اون فرشته پیدا کنه تنها سکوت بود که بینشون برقرار شد و این ژان بود که خودخواسته سرش رو روی پای ییبو گذاشته بود و خسته به خواب رفته بود و یببو..

خب نمیدونست باید چیکار کنه و تنها واکنشش خیره شدنش با چشم های گرد به صورت فرشته گونه اون بود.

قوی تر شدن جادوش رو از وقتی اون فرشته احضار شده بود حس می کرد و تا به حال جادوش نتونسته بود زخماش رو به این سرعت درمان کنه و این اولین بار بود و این قدرت.. اگه طبق حرف ژان، طلسم احضارش نصفه نیمه بود و باید کامل میشد.. پس هنوز قرار بود قدرتش بیشتر از این شه؟

اینطوری.. خیلی ها با حس بیشتر شدن قدرتش کم کم دست به نابودیش و از سر راه برداشتنش میزدن. شاید تا به حال فقط پدرش بود ولی بعد چی؟ یعنی ژان انقدری قدرت داشت که از دوتاشون محافظت کنه؟ نه نمیتونست ژان رو وارد این منجلاب بکشه.

وظیفه یه روح احضار شده، محافظت از اربابش تا پای جانه ولی غرور ییبو نمیتونست اجازه این رو بده که اون پسر ازش محافظت کنه.. نه.. اون باید قوی تر میشد.. خیلی قوی تر از الانش.

ییبو مشکلی با حفاظت شدن نداشت اگه که روح محافظش یه شیطان یا یه حیوون بود ولی یه انسان؟ یه فرشته؟ یه شوالیه؟ چطور میتونست بزاره زندگی یکی دیگه مثل خودش وارد جنگ و تباهی بشه؟

این رو میدونست که پس زدن قرارداد با یه روح محافظ توسط ارباب به مرگ اون روح خطم میشه؛ پس مجبور بود که وجود اون رو قبول کنه ولی نباید میذاشت زیاد تو خطر بیوفته و اول از همه باید اون رو از خانوادش محافظت می کرد.. اگه اونا میفهمیدن اون یه روح محافظه.. نمیتونست عواقبش رو اندازه بگیره.

از طرفی ژان بهش گفته بود که باید قراردادشون رو کامل کنن تا اون یه جسم فانی پیدا کنه ولی منظورش از این حرف چی بود؟

پلک هاش رو روی هم گذاشت و آهی از سر فکرای درهم برهمش کشید و با حس سبک شدن فشار روی پاش سریع چشماش رو باز کرد و به ژان که نشسته بود و گیج خواب بهش خیره بود نگاه کرد و ناخودآگاه از دیدن اون چشم های خمار خواب لبخندی زد:

-بیدار شدی ژان.. ازت سوالایی داشتم.. هوا هم تاریک شده.‌. باید برای شکار میرفتم تا زودتر برگردم خونه.

𝑇𝒉𝑒 𝑘𝑛𝑖𝑔𝒉𝑡 𝐼 𝑠𝑢𝑚𝑚𝑜𝑛𝑒𝑑Where stories live. Discover now