you see my life burning out pt.1

231 41 15
                                    

زین به مدت پنج سال در بازداشتگاه نوجوانان قرار داره و کم کم از خودش متنفر میشه.

زین وقتی دوازده سالش بود پدرشو می کشه و گوشه ی حموم رو زمین میشینه، همونجایی که هر دفعه موقع کتک خوردن پناه می گرفت. این بارم کتک خورده بود فقط فرق این دفعه این بود که زین چاقوی جیبیش رو ناخودآگاه برای دفاع از خودش دراورده بود و وقتی باباش به سمتش هجوم برد وارد ریه ی اون مرد نفرت انگیز شد. زین گریه می کرد و جیغ می کشید و فریاد می زد ولی کسی نبود که صداش رو بشنوه.
زین از خودش متنفر شده بود ولی راستشو بخوای از باباش بیشتر متنفر بود.
فردای اون شب وقتی عمه ی زین وارد خونه ی برادرش شد و اون وضعیتو دید پلیس رو خبر کرد و بلافاصله زینو دستگیر کردن.

زین توضیح می داد «من هیچ کار اشتباهی نکردم» اما دل هیچکس به رحم نیومد و سوار ماشین پلیسش کردن.

_بابام منو کتک میزد. اون میخواست منو بکشه.... بخدا من فقط از خودم دفاع کردم.

زین با گریه التماس میکرد ولی هیچکس به حرفش گوش نمیداد.

+دلت نمیخواد اینجا گریه کنی. اینجا گریه کردنت مساویه نابود شدنته.

افسر پلیس بازوشو گرفت و در گوشش زمزمه کرد.

و زین با اینک نفهمید چرا اطاعت کرد و بردنش داخل ساختمون. به محض اینکه پاش رو داخل گذاشت مجبورش کردن بجز شورت تنگ و سفیدش همه ی لباساشو در بیاره. یخ کرد و ناخوداگاه خودشو محکم بغل کرد. لباس بنفش رنگ اونجا رو بهش دادن و زین به محض پوشیدن احساس بهتری کرد.

_من گَوین هستم. مسئول این طبقه. خوش اومدی، اینجا بخش بچه های بزهکاره.

مردی که چهره خوبی داشت گفت.

زین به اطرافش نگاه کرد و دید تنها کسی که بنفش پوشیده خودشه. انگار هرکس رنگ مخصوص خودشو داره.

_بعضی از نگهبانا برا اینکه مجبور نشن اسمای بچه هارو حفظ کنن شماهارو با رنگتون صدا میزنن. تو بنفشی. یادت باشه.

زین سرشو به معنی فهمیدن تکون داد و سعی کرد جلو گریشو بگیره چون یاد حرف پلیسه افتاد.

_الان زنگ تفریحه. لذت ببر.

و بعد زین در راهروی سراسر سفید و اتاقای بتنیش تنها موند. بین بچه هایی که برا مسخره بازی آتیش میزدن و حیوونارو میکشتن و زندگی مردمو نابود میکردن. زین نمی دونست چیکار کنه. چون حس میکرد به اینجا تعلق نداره.

یه پسر بلوند هم سنو سال زین با لباس قرمز درحالی که با کارتاش ور میرفت نزدیک شد

_ من نایلم

+از دیدنت خوشوقتم

زین به آرومی گفت

_ تو برا کسی که باباشو کشته باشه زیادی ارومی.

نایل با لبخند گفت و به سمت میز سفید گوشه ی داخل یکی از اتاقا رفت.

زین نفس عمیقی کشید و دنبالش راه افتاد و چیزی نگفت.

_ بذار به بقیه معرفیت کنم

+ بقیه؟

دو پسر مو قهوه ای به سمت زین و نایل قدم برداشتن. لباس یکیشون صورتی بود و اون یکی ابی روشن. کنار زین و نایل نشستن و یه لبخند بزرگ بهشون تحویل دادن.

بنظر زین اینا بچه های نرمالی بودن و حقشون این نبود که تو همچین جایی باشن. درست مثل زین!

_ با بهترین دوستای من لویی و هری آشنا شو

نایل معرفی کرد.

زین سرشو به معنی سلام پایین داد و از رو صندلیش بلند شد.

+ فکر کنم بهتر باشه برم اونور بشینم

- امکان نداره، اونا نابودت میکنن.

هری گفت.

ولی زین رفت چون نمیخواست اونجا دوست پیدا کنه، مخصوصا که اونا قراره خیلی زوتر از زین از اونجا خارج شن.

لویی و هری وقتی شش ماه از بازداشت زین گذشته بود ازاد شدن و نایل دیر تر از اونجا رفت. اون سه تا باهم اتش سوزی رو راه انداخته بودن ولی چون نایل ایده ی اصلی رو داده بود بیشتر اونجا مونده بود.

-----چهار سال بعد------

_ کونی لعنتی

و مشت تایلر پسر قدبلند تر از زین، رو صورت زین فرود اومد.

زین با اینکه میدونست نباید ولی بالاخره اشکش جلوی بقیه درومد و ناله کرد.

_همونجوری هستی که فکر میکردم. یه هرزه ی بچه ننه

تایلر با تمسخر داد زد.

نگهبانا اومدن و زینو با خشونت به سلولش بردن.

_اسم واقعیت چیه بنفش؟

نگهبانی که پیش زین مونده بود پرسید

+زین

نگهبان وارد اتاق شد و کنار زین رو تختش نشست و این باعث شد زین از جاش بپره. هیچ نگهبانی تاحالا از این کارا نکرده.

نگهبان بلند شد و سمت زین رفتو تیشرت زینو داد بالا و گفت:

_ حالا دیگه فقط بنفش نیستی

+نکن.

زین با التماس ازش خواست.

_نمیشه

+ نکن. نکن تورو خدا

اون مرد توجه نمیکرد و دستاشو رو بدن زین میکشید.

زین سرجاش خشک شد و دیگه نمیتونست تقلا کنه!

اون نگهبان نذاشت حرف دیگه از از دهن زین خارج بشه ...



سلام ب روی ماهتونننن😍
ببینین کی برگشته با ترجمه ی شورت استوری(داستان کوتاه)!
خوبین؟ خوشین؟ دوست داشتین این پارتشو؟
نظری ندارین راجع بهش؟

مثل کارای قبلی که ترجمه کردم همزمان تو چنل تلگرام zeeyuum آپ میشه🤩

وُت و کامنت و شِیر کردن و منشن کردن دوستاتون یادتون نره💜

ziam short story translate Where stories live. Discover now