○ 26 ○

603 251 236
                                    

سئول
- کره‌ی جنوبی
- ۱۲ دقیقه بعد از برخورد ماه

سهون قبلا بارها این جمله رو شنیده بود که 'آدم‌ها موقع مرگ خاطرات زندگیشون رو بخاطر میارن.' ولی هرگز به اندازه‌ی این لحظه به غلط بودنش پی نبرده بود. اوه سهون بیست ساله، حالا که تمام بدنش توی گودال عمیق زیر پاهاش فرو می‌رفت، هیچ خاطره‌ای رو بخاطر نمیورد.

باید فریاد می‌زد؟
احتمالا... هرچند در اون لحظه تواناییش رو نداشت. بندهای انگشت‌هاش از سنگینی بدنش که از لبه‌ی آسفالت آویزون بود، سفید شده بودند و نفسش توی سینه حبس. آسمون از هر زاویه که نگاه می‌کردی با یک اقیانوس وحشی قرمز مو نمی‌زد. تمام محیط اطراف برای سهون در سکوت فرو رفته بود. و اونجا بود که پسر با خودش فکر کرد، شاید آدم‌ها موقع مرگ بجای به یاد اوردن خاطرات، فقط با یک سکوت مطلق مواجه میشدن. سکوتی که درست مثل حالا، از فریادهای ترسیده‌ی اطرافیانش هم ترسناک‌تر جلوه می‌کرد.

دست راستش تا رها شدن فاصله‌‌‌ای نداشت. سهون شل شدن تک تک انگشت‌هاش رو به چشم می‌دید. یک انگشت رها شد، دو انگشت، سه انگشت، و دستش کنار بدنش سقوط کرد. پلک‌هاش رو بهم فشرد و آخرین قطره‌ اشکش روی گونه‌ش چکید. همه چیز تموم می‌شد. باید خودش رو برای این سقوط دردناک آماده می‌کرد.
دست چپش رها شد و بعد...

هیچی.

نیافتاده بود؟ پلک‌هاش رو از هم فاصله داد و به دستی که ساعدش رو چنگ زده بود، خیره شد. یکی از دو قدمی مرگ نجاتش داده بود. لحظه‌ای نفس کشیدن رو فراموش کرد.

"اون... اون یکی دستتو دراز کن!"
غریبه فریاد زد. سهون از پایین صورت درهم و شونه‌های منقبضش رو می‌دید. بازوی افتاده‌ش رو بالا اورد و بعد از چند بار چنگ زدن به هوا ساعدش رو گرفت. بدن غریبه بیشتر به پایین متمایل شد. صورتش درهم رفت و نالید:"عجله کن!"

سهون به آستین خاکی پسر چنگ زد. دو تا نفس عمیق کشید و بعد خودش رو به حدی بالا کشید که لبه‌ی آسفالت رو بگیره. انگشت‌هاش محکم‌تر از همیشه سرجاشون چفت شدند و غریبه با نفس حبس شده و صورت سرخ بالا کشیدش. پنج ثانیه، فقط پنج ثانیه طول کشید و برای سهون اندازه‌ی یه عمر کش اومد. بعد از ولو شدن کف خیابون، هر دو برای چند ثانیه‌ی طولانی نفس نفس زدند. سهون انگشت‌هاش رو روی آسفالت زیرش جمع کرد و نگاهشو روی پسر انداخت. پیرهن سفید خاکی و بدن کشیده‌ و لاغر. کسی که تا آخر عمر مدیونش می‌موند.

پسر به سختی بلند شد و فریاد زد:"بدو!" و قبل از اینکه سهون بفهمه زیر بازوش رو گرفت و حالا هر دو دیوانه وار سمت دیگه‌ی خیابون می‌دویدند. سهون بالاخره می‌تونست اصوات اطرافش رو بشنوه. بوق گوش خراش ماشین‌ها و جیغ و فریاد آدم‌ها تمام مغزش رو فرا گرفته بودند. یک هرج و مرج به تمام معنا. چیزی که حتی توی خواب هم ندیده بود. با رسیدنشون به مینی ون سفید رنگی، پسر در کشویی عقب رو باز کرد و گفت:"سوار شو." و سهون سوار شد و در عرض چند ثانیه مینی ون غول پیکر با سرعت زیادی حرکت کرد.

•𝑲𝒂𝒍𝒐𝒑𝒔𝒊𝒂༄حيث تعيش القصص. اكتشف الآن