‏ʚ Obsession ɞ

774 157 60
                                    

این وانشات فقط جنبه ی اسمات داره و محتوای دیگه‌ای نداره^^

_________________________________

اون روزم مثه روزای دیگه به خونه ی ارباب وانگ رفتم تا برای مهمونی‌ای که ترتیب داده بود، از مهمانان پذیرایی کنم.
پولی که بابت یک ساعت کار کردن توی اون قصر مجلل در میوردم، با حقوق ماهیانه یکماه مادرم برابری میکرد.
آقای وانگ مردی مهربون و خوش برخورد بود و همیشه با احترام با خدمتکارانش برخورد میکرد. به همین خاطر من مثل یه نظافتچی‌ دائمی مرتب به اونجا میرفتم و پاره وقت کار میکردم.
تنها مشکلی که این وسط وجود داشت، پسر ارباب، تنها فرزند خانواده ی وانگ، وانگ ییبوی جوون بود.
وقت‌هایی که اون خونه بود کسی جرئت نداشت حتی از کنارش رد بشه. منظور من، تحقیر یا تمسخر یا همچین چیزی نیست. مشکل اون، وسواس بیش از حد بود.
نسبت به تیک تاک ساعت هم حساس بود. مثلاً چطور؟
مثلاً حواسش بود که ساعت، یه دونه تیک تاک رو جا نندازه. یا مثلاً واسه شست و شو، اگه لباسای قهوه ای رنگش با پودر قهوه ای، و لباس های آبیش با پودر آبی شسته نمیشدن، خدمتکار رو مجبور میکرد تا شست شو رو دوباره کامل انجام بده. با اینکه رنگ مواد شست و شو ربطی هم به رنگ لباس نداره و تأثیرش برای همه یکسانه.
یا اگه یکی از نظافتچی‌ ها روز سه شنبه بجای اینکه با پای چپش وارد اتاق بشه، با پای راستش وارد میشد، ییبوی جوان اونو تنبیه میکرد و پول اون روزش رو نمیداد. دلیلش این بود که روزای فرد باید با پای چپ وارد اتاق بشیم و روزای زوج با راست. اینم از جمله قوانین نانوشته ی جناب وانگ جوان بود. آدم وسواس کلاً کاراش بی منطق و مسخرست و فقط دنبال ساختن یه چهارچوبه تا بخواد گیر الکی بده.
بگذریم. کجا بودم؟ آهان قضیه ی اون روز پر ماجرا.

ازونجایی که اون مهمونی وی‌آی‌پی بوده و مخصوص آدمای پولدار درجه یک، منم بهترین کتی که داشتم رو به تن و تا جایی که میتونستم به سر و وضعم رسیدگی کردم. جوری که وقتی مامانم منو قبل رفتن دید، گفت: "قراره بری جشن عروسیت؟"

این طور بنظر می‌رسید. از جلوی آیینه که رد شدم، بخاطر قد بلندم اون کت قرمز تنگ کمرم رو باریک‌تر از همیشه نشون میداد. چهره‌ام به زیبایی فرشته ها شده بود و موهای کوتاهم نرم تر از همیشه دیده میشد. یه دور عاشق خودم شدم و تصویر خودمو از تو آیینه بوسیدم.

وقتی به خونه ی وانگ رفتم، دختری که مثل من کارگر ثابت اونجا بود، با عجله سینی بزرگی از گیلاسای مشروب رو به دستم داد و گفت: "چقدر دیر کردی مهمونی شروع شده. بدو اینا رو ببر سمت آقایون ازشون پذیرایی کن."
منم بدون معطلی سینی که روی دستاش سنگینی میکردو از دستش گرفتم و با سرعت به سمت سالن اصلی پذیرایی رفتم.
لعنتی ییبوی جوان هم اونجا کنار میز تلفن ایستاده بود.
تا جایی که تونستم سعی کردم در بیشترین فاصله به اون بایستم و باهاش چشم تو چشم نشم.

Obsession Where stories live. Discover now