My rain

463 69 24
                                    

پشت میز نشست و دفترش را ورق زد. همه خاطراتشان را می نوشتند و او حس و حالش را. این دفتر کادوی سالروز عشقشان بود ، با دادن این کادو می خواست بگوید،که در خلوتش چقدر برایش عاشقی کرده است. چقدر حرف برای گفتن داشت، که نتوانست حتی ذره ای از آن ها را بیان کند و مجبور به نوشتنشان شد.

پاییز 2015
من دست تو را حتی زیر باران هم ول نکرده‌ ام. این را می توانی از تمام نیمکت های خالی خیس پارک سوال کنی. اگر خوب گوش کنی هنوز هم، قطره های باران در ناودان به عشق ما شهادت می دهند.
زمانی که همه برای آن که خیس نشوند، می دویدند. من دستت را محکم تر گرفتم. عشقمان را بالای سرمان، سایبان کردم و با تو آرام تر قدم زدم تا بیش تر در کنارت باشم.
برایم مهم نبود چه می‌شود؛ شاید فردا درد بیماری به جانم می افتاد، با این حال من، بودن در کنار تو را انتخاب کردم، حتی برای یک ثانیه بیش تر. گاهی با خودم فکر می کنم، شاید ثانیه ها هم قصد انتقام داشتندکه برای گرفتن تو از من باهم مسابقه گذاشته بودند.
هر بار که به جلوی در خانه‌‌یتان می رسیم، قلبم حسودی می‌کند. به زمینی که روش قدم می گذاری، به تختی که رویش می خوابی، به پتویی که تو را به آغوش می کشد و به بالشی که موهایت را نوازش می‌کند. من حتی به هوای خانه‌یتان حسودی می کنم؛ چون تمام وجودت سهم من است.
محبوب من، زیبایی این زندگی را با هر قدمی که بر قلبم می گذاری، حس می کنم. تو در کویر قلبم همان باران غیر ممکن بودی. کور سوی امید من به زندگی. عشق تو را باران به دلم نشاند. همان جا در ایستگاه اتوبوس. با ذوق به باریدن باران نگاه می کردی حتی فکر نکردی که بدون چتر چگونه باید بروی. من همان جا عاشق پاکی وجودت شدم. تو زلالی مثل آب، روانی مثل رودخانه، پر از جنب و جوشی مثل آبشار و زیبایی مثل باران.
تو مانند مایه ی حیات برای زندگانی من واجب هستی. وجود شخصی به خوبی تو برای کل بشریت واجب است و چه می دانی هر بار با لبخندت چه میکنی با قلب دیوانه ی من. من عاشق تو هستم، عاشق تو که هر بار با نامیدن اسمم، طوفانی برپا میکنی در درونم.خودت که نمی دانی چقدر عاشقم کردی؛ که من هربارکه تو را می بینم به سویت قدم بر نمی دارم، بلکه پرواز می‌کنم. نمی دانم قبل تو چگونه زندگی می کردم؟ ذهنم تمام نبودن هایت را از حافظه ام پاک کرده است؛ برای همین نمی دانم اگر یک روزی نباشی چه کنم.

بهار 2016
شاید عجیب باشه، ولی من از تو گله دارم. چرا برایم زمان باقی نمی‌گذاری؟ چرا باید در روز ۸۶۴۰۰ ثانیه به تو فکر کنم؟ بالای صدها هزار بار در ذهنم نامت را صدا بزنم و آخرش به خودم یک جواب بدم. «عاشقم و این چیزا طبیعیه» به خدای زمین و آسمان قسم که می دانم طبیعی نیست. اما چه کنم؟ درد من درمان ندارد. اما چه دردی هست لذت بخش تر درد عشق، تامرد حتی وقتی از درد دلتنگی جان می دهی هم لذت بخش است. چون یاد لبخندش هم در اوج درد تو را می خنداند.
نیمه ی جان من، تحمل ندارم حتی روزی را بدون دیدنت سر کنم، امیدوارم روزی نیاید که تو را حتی برای یک بار به اغوش نکشیده باشم. من برای به آغوش کشیدن قطره ی بارانم که تو باشی، جان می‌دهم.
زندگی ام را خرج یک لحظه دیدنش می‌کنم. ذره ای برام مهم نیست که دقایقی دیگر چه می‌شود؛ همین که الان دستت را در دست دارم، برایم کافیست. می روم ولی فردا وقتی که هنوز آسمان روشن نشده است، جلوی در خانه‌‌یتان منتظرت می‌مانم. بیا تا دوباره دست در دست هم قدم بزنیم. ممکن است هوا آفتاب باشد، اما باران عاشقانه ی من، تو هستی!
تو فرصت عاشقی می دهی و من هر روز عاشق تر می شوم با تو می خندم و اشک می‌ریزم. تو خبر نداری اما من در خلوتم آن قدر برایت می نویسم که خدا شاهد عشق درونم باشد و نگذارد بهانه ای در ذهنت نفوذ کند تا طردم کنی.

My rainWhere stories live. Discover now