مینا کتاب آفرینش رو با دقت مطالعه میکرد و هر چند دقیقه یکبار ساعتشو چک میکرد از استرس نفسش بند اومده بود اون حتی نمیدونست چیباید بگه بار دیگه نگاهش به جملات اون قسمت کتاب گره خورد: آن زمان که زمین قرمز میشود و بت ها مورد پرستش قرار میگیرند پاپیلا را پیدا کن
مینا گیج شد و بار دیگه جمله ارو زمزمه کرد... شیومین صدای زمزمه مینا رو شنید و سعی کرد به یاد بیاره اسم پاپیلا رو کجا شنیده مطمئن بود این اسم اشنا رو جایی شنیده... پاپیلا... پاپیلا...
و ناگهان صدای مامانش پسزمینه ذهنش شد: این گردنبند آفرودیت بزرگه... این پاپیلاست
+مامان...پاپیلا چیه؟
_همون درخت مقدس انسانی
+اون درخت وصل درخت زندگی ماست بدون این دو الهه ای زنده نمیمونه
شیومین دوباره زمزمه کرد: هیچ الهه ای زنده نمیمونه
ناگهان مینا لرزید و پنجره های خونه شروع به باز و بسته شدن کرد شیومین اب دهنشو قورت داد و چشماشو بست ساعت۲ بود... اون اومده بود... مینا میتونست حس کنه روح از بدنش جدا شده بال های بلندی که توی اون تاریکی به سیاهی میزد بزرگ بود وبا ابهت صورت جذابش بی روح بود و سردشیومین دستشو روی قلبش گذاشت و تعظیم کرد و مینا با عشوه سر خم کرد...
الهه با خونسردی روی صندلی نشست و پا روی پا انداخت و به هردوی اون بیچاره ها چشم دوخت...
مینا میتونست حس کنه قلبش ایستاده رو روحش رو تقدیم خدا کرده نگاه اون الهه میتونست تا مغز و استخون اون الهه رو بسوزونه الهه نگاه ترسناکی تحویل مینا داد و دستشو به سمت شیومین دراز کرد شیومین دفترچه اشو به دست الهه داد و دفترچه توی دستاش نورانی شد... مثل یه منبع نور قدرتمند کل اتاق رو روشن کرد الهه بدون باز کردن دفترچه تموم جمله های توی دفتر روخوند و پرسید: بیون بکهیون کیه؟شیومین گفت: اون به فرد عادی بود قربان... اینبارم اشتباه کردیم
الهه دفتر رو روی زمین پرت کرد و دفتر به گلدون برخورد کرد و تقریبا خورد شد
صداش هر لحظه ترسناک تر میشد و گفت: ولی ۲۰ سال گذشته... سنگاپور... هلند... تایوان... کره... هند... تموم نشد؟ دنیامون تو خطره و شما دارین چه غلطی میکنین؟سوزش و درد همزمان تو تک تک استخون های بدنشون به حرکت در اومد الهه خوب بلد بود چطوری تنبیه کنه
مینا با بغض نگاهی به صورت عرق کرده و پر درد شیومین کرد لباشو روی هم فشار داد و روش و از چهره شیومین برگردوند... الهه اجازه داد شیومین بی هیچ رحمی درد بکشه مینا...ترسیده بود
الهه آروم آروم به سمتش اومد دوتا دستشو روی شقیقه های مینا گذاشت و چشماشو بست مینا داشت درد می کشید... داشتن فکراشو از سرش بیرون می کشیدن
الهه چشماشو بست و به تک تک فکر های مینا فکر کرد
آروم زمزمه کرد: سعی نکنید کسی رو قضاوت کنین اینجا دنیای انسانیه همه اشتباه می کنندچند ثانیه بعد همه چی آروم شد... مینا چشماشو باز کرد و شیومین نیمه جون رو توی بغلش گرفت و چشمای شیومین نیمه باز شد و آروم زمزمه کرد: پاپیلا... هند... باید بریم هند
و ۲ ساعت بعد اونا توی هند بودن... مینا سنگ خورشید رو توی بدنش قایم کرد...
از نظرش این احمقانه بود که بخاطر یه جمله احمقانه تا هند اومده بودن: آن زمان که زمین قرمز است و بت ها مورد پرستش قرار می گیرند پاپیلا را پیدا کنمینا متوجه منظور کتاب از این جمله نبود نگاهشو به زنی که با ذوق با لباس قرمزش درحال نقاشی کشیدن با پودرهای قرمز و نارنجی بود دوخت.
طرح عجیب و در عین حال زیبا بود در حالیکه سعی می کرد طرح شو خراب نکنه جلو رفت و پرسید: سلام خانوم چه نقاشی زیبایی این طرح چیه
اون زن هندی ساریشو جمع کرد و گفت: درخت مقدس.. پاپیلا
مینا دوباره پرسید: این درخت واقعیه یا افسانه؟
زن لبخند زد و گفت: افسانه همون واقعیته اما این ما هستیم که پشت یه سری چیزا قایم میشیم و برای اینکه از حجم واقعی بودن اون چیز میترسیم بهش میگیم افسانهمینا نگاهی به طرح نیمه تموم زن انداخت و لبخند زد. از جاش بلند شد و دنبال شیومین گشت خیلی زود در حالیکه با چند تا پیرمرد صحبت می کرد پیداش کرد منتظر نگاهش کرد و با نا امیدی روی تپه بلندی نشست و به زمین خیره شد با لبای آویزون با یه تیکه چوب روی خاک رو با اشکال نامفهوم پر کرد شیومین از پشت سرش ظاهر شد و کنارش نشست.
شیومین میدونست مینا نیاز به شنیدن یه حرف خوب داره اما نمیخواست بهش بگه بخاطر حرفاش اون پیرمردا مسخرش کرده بودن
پس فقط نگاهشو به جلو دوخت و گفت: زمین واقعا هم قرمزه ها نه؟
مینا با کنجکاوی زمین رو نگاه کرد... آره قرمز بود... آن زمان که زمین قرمز است... درسته حق با کتاب بودبا جمله ای که توی سرش اومد از شیومین پرسید: امروز چندمه؟
شیومین گیج نگاهش کرد و پرسید: یعنی چی؟بیست و هفتم دیگه
مینا با هیجان پرسید: بیست و هفتم چه ماهی؟
شیومین: می
مینا بدون اینکه فکر کنه آیا حدسیاتش درسته یا نه سمت یکی از پیرمردهایی که شیومین باهاشون حرف زده بود رفت و گفت: آقا شما میدونید امروز چندمه؟پیرمرد با تمسخر نگاهش کرد و گفت: ۱۸ مارچ... چطور؟قرار آسمون به زمین بیاد؟
و همراه بقیه شروع به خنده کرد و مینا دیگه هیچی نشنید آره سرورش درست گفته بود: تا وقتی نیت داشته باشی سنگ آسمون و زمین رو به هم میدوزه تا تورو به خواسته ات برسونهاونا فقط میخواستند مکان مقدس رو پیدا کنن توی همون تاریخی که باید... پس سنگ زمان رو به عقب ب برگردونده بود دقیقاً همون زمانی که زمین قرمزمیشه و بت ها مورد پرستش قرار می گیرند و اونجا دقیقا همونجا بود ...همون مکان مقدس
YOU ARE READING
terpsicor
Fanfictionطبق پیشگویی هایی که ده هزار سال پیش شده بود زمانی خواهد رسید که جهان ملکوت توسط الهه ای از طایفه احساس به صلح خواهد رسید که نشان او .... ایا بلاخره بعد از صد سال جنگیدن در مقابل الهه مرگ و انتقام الهه ها میتوانند سرزمین های خود را پس بگیرند؟