part 1

19 7 4
                                    

آن زمان که پروردگار هنوز تصمیم به ساخت دنیای انسانی نگرفته بود و هیچ الهه ای برای ستایش کردنش وجود نداشت تصمیم به ساخت ۵ الهه برتر برای حکومت روی سرزمین های اگارتا... پترا... زد... الدورادو و آتلانتیس گرفت و الهه های زیادی را برای ستایش کردن افرید و بهشت را آفرید و انسان را اما بعد از چندین سال الهه پنجم شورش کرد و آسمان و زمین را به نابودی کشاند شورش او باعث از بین رفتن الهه های سرزمینش شد و در دنیای انسانی قابیل خواهان مرگ برادرش هابیل شد و الهه پنجم به سرزمین مردگان تبعید و الدورادو برای همیشه ناپدید شد.

چندین سال چهار کشور در ناامیدی و جنگ زندگی کردند تا اینکه مژده ای به چهار الهه برتر رسید:  تا ده هزار سال اینده الهه ای از طایفه احساس به دنیا خواهد آمد و دنیای انسانی و ملکوت رو به صلح دعوت خواهد کرد  و الهه ها ده هزار سال زندگی‌‌کردند و به امید همان الهه که نشانی اش خال قهوه ای کنار انگشتش بود و او به دنیا آمد...
فرزند سوگند و هنر بود.. عشق... الهه هنر از دیدن نشانی که ده هزار سال پیش پیشگویی اش را کرده بودند بسیار خوشحال شد و تمامی جهان را خبر کرد و این خبر به گوش الهه پنجم رسید... ترسیده بود و ناامید او خوب می‌دانست اگر دنیا به صلح برسد دیگر جایی برای او نخواهد بود پس الهه ای را مامور کرد تا آن کودک را از بین ببرد و الهه کودک را به دنیای انسانی انداخت و باعث قوی تر شدن الهه پنجم شد.
الهه سوگند و هنر که از نبودن فرزندشان شوکه و غمگین بودند ۲ نیمه خدا را برای پیدا کردن الهه شان در دنیای انسانی مامور کردند و این ماموریت قریب به ۲۰ سال طول کشید
                        ❦︎❦︎❦︎❦︎❦︎❦︎❦︎❦︎❦︎❦︎
بکهیون  جعبه خیار هارو از روی زمین برداشت و سعی کرد به نگاه های عجیب غریب اون دو نفر توجهی نکنه و به داخل مغازه برگشت
مینا محکم پاشو‌ روی زمین کوبید و گفت: این حتی شبیهشم نیست تو چطوری میتونی بگی این سرور اینده اس
شیومین لبخندی زد و گفت: صبر کن یکم
و در مقابل چشمان مینا پودر شد و مینا به اکلیل هایی که توی هوا پخش شده بودن چشم غره رفت... با تردید وارد مغازه شد و گفت: سلام اقا...
بکهیون پشت صندوق ایستاد و‌گفت: سلام خانوم بفرمایید
مینا کاهویی رو به روی بکهیون گذاشت و از سرتا پای بکهیون‌رو برانداز کرد که چشمش به یه چیزی خورد.... همون نشانه... دست بکهیون رو گرفت و مثل یه دختری که فیتیش دست داره اون رو چسبید: اومو‌چه دستای قشنگی... دستای یه الهه اس یا چی؟
همونجور که دنبال یه نشانه روی انگشتش بود چشماش برق زد. همون خال روی انگشتش همونجوری زل زده بود بهش و بکهیون شوکه دستاشو کشید عقب و مینا با گونه هایی که از خجالت قرمز شده بود از مغازه بیرون زد و متوجه لبخند های ملیح بکهیون نشد.
               ❦︎❦︎❦︎❦︎❦︎❦︎❦︎❦︎❦︎❦︎❦︎❦︎
نفس نفس زنان دستشو کنار پاهاش گذاشت و خم شد. موهاش توی صورتش ریخته بود و با هر نفسش بالا پایین می‌شدن عقب عقب رفت و نشست رو صندلی.
لبخند احمقانه ای زد و گفت: اون واقعا خوشگل بود...
شیومین چیزی توی دفترش نوشت و دفترش به شکل اکلیل توی هوا پخش شد... پوزخند زد: اون خوشگله... مهربونه... زود عاشق میشه... به طرز عجیبی به همه عشق میورزه و قلبش مملو از عشقه... روی ناخنش نشانه داره و همه عاشقشن دیگه چی میخوای؟
مینا دستشو روی قلبش گذاشت و گفت: الهه بودن برازنده اشه یعنی وقتش رسیده برگردیم خونه؟ چندسال گذشته؟ ۲۰ سال؟ سرورم خوشحال میشه
شیومین لبخند تلخی زد و گفت: دلم تنگ شده برای خونه
مینا شیطون نگاهش کرد: برای خونه یا اون؟
شیومین چشم غره رفت: دلت میخواد بمیری؟
مینا خندید و به لبخند بکهیون اون ور خیابون چشم دوخت.
لبخند زیبا و درخشان... لبخند اون پسر میتونست قلب هر دختری رو یه تپش بندازه. مینا میدونست بکهیون حتی اگه الهه هم نباشه بازم یه نماینده از طرف خداست.
شیومین دست به سینه شد: از فردا کارمونو شروع میکنیم
و مینا همچنان محو لبخند بکهیون بود. اون پسر واقعا الهه بود. اگه واقعا اون همون کسی بود که ۲۰ سال دنبالش بودن چی‌میشد؟ اگه واقعا همه چی درست می‌شد و دیگه جنگی در کار نبود چی؟ مینا واقعا میتونست حس کنه زنده اس و تک تک اون نفس هایی که می‌کشه همشون بوی زندگی دوباره میدادن
                ❦︎❦︎❦︎❦︎❦︎❦︎❦︎❦︎❦︎❦︎❦︎❦︎
بکهیون همینطور که مغازه اشو تمیز میکرد به حرفای پسر پرحرف کنارش هم گوش میداد. پسر همون‌طور که به توت فرنگیا ناخنک میزد داشت درباره دوست دخترش که به تازگی بهش خیانت کرده بود صحبت می‌کرد. بکهیون تقریبا سردرد گرفته بود و عجیب بود که هیچوقت از شنیدن حرفاش خسته نمیشد اما سر و صدایی اون ور خیابون باعث شد متعجب از مغازه بیاد بیرون و نگاهش به چشمای کوچولوی پسرک بیوفته که کتک خورده بود... ناخودآگاه شروع به خندیدن کرد و وارد مغازه شد ‌
مینا و شیومین ناامید نگاهش کردن و مینا با لبای آویزون پرسید:  این نفر چندم بود؟
شیومین باز دفترشو برداشت و شروع به نوشتن کرد: نفر هفتاد و شیشم ... اینبارم اشتباه کردیم..‌ اون سرور اینده نیست
مینا با چشمای اشکی به دفتر شیومین که اکلیل شده بود خیره شد و با قدم های آهسته از شیومین دور شد. پشت خونه ای نشست و شروع به گریه کرد. اون امیدوار شده بود و خوشحال بود که قراره برگرده خونه اون دلش برای خانواده و دوستاش تنگ شده بود... با هق هق به بدبختی که امشب قراره سرشون بیاد فکر کرد... اون باید گذارش کار امسالشون رو میداد... امشب...ساعت ۲ نیمه شب زمانی که خورشید و مریخ و ماه تو یه سطح قرار بگیرن... اون میاد و این ترسناکه... شدید تر گریه کرد و اون ترسیده بود و فکر میکرد قراره خلع مقام بشه. اشکاشو پاک کرد و دستی جلوی صورتش دید... به چشما و لبخند ارامش بخش شیومین نگاه کرد و لبخند زد. دستاشو توی دست شیومین گذاشت و بلند شد. شیومین دستشو فشار داد: از پسش بر میایم بیا به مکان مقدس بریم. شاید بتونیم راهشو پیدا کنیم.
مینا با بغض گفت: ما میتونیم پیداش کنیم؟ قلبمون انقدر پاک هست که پیداش کنیم؟ شیومین باز لبخند زد: تو اونقدری پاک هستی که بتونی اونجا رو پیدا کنی
و مینا میون اون لغض لعنتیش لبخند زد

ووت و کامنت یادتون نره حتما برای ادامه داستان نیاز به انرژی هایی که میدید دارم عاشقتونم خیلی زیاد❤️😍

terpsicorWhere stories live. Discover now