پیدا کردن درخت دانایی دشوارتر از چیزی بود که انتظارشو داشتن مثل این میمونه که گذاشتنت توی یه هزارتو و گفتن تنها راه نجات اینه کلیدی که قایم کردن رو پیدا کنید.
خوب اصولاً وقتی تموم کائنات نخوان که تو به خواستت برسی تا جایی که میتونن سد راهت میشن... الان اینجوری بود که به اون سنگ دستور داده بودن که ببرشون لب چشمه ولی یادشون نده چجوری اب بخورن
اما مینا مصمم تر از تموم کائنات میخواست که اون درخت رو پیدا کنه تا اینجای کار رو اومده بود و نمیتونست تسلیم بشه و برگرده
اونا کل روستارو زیر رو کردن تقریبا تا سرحد مرگ خسته بودن و دیگه توان ادامه دادن نداشتن... تو تاریکی شب دقیقا اخرای شب زمانی که ریش سفیدای روستا رو راهی کردن که یه معبد برن خسته و کوفته خودشون رو کنار رودخونه نزدیک روستا ولو کردن و پاهای دردناکشون رو توی آب گذاشتن و به اسمون و ستاره هاش چشم دوختن گوش هاشون ارامش صدای دریاچه رو میشنید و لذت میبردن
شیومین تنها میخواست به چیزی فکر نکنه و بخوابه اما تموم ذهنش پر از الهه ای بود که گم شده بود چیزی که ۲۰ سال تموم بهش فکر کرده بود و خوابشو تقریبا ازش گرفته بود... اون نیاز به ارامش داشت و زمانی که داشت احساس میکرد اون ارامش رو داره از طبیعت میگیره ناگهان چیزی دور پاش پیچید و محکم به زیر اب کشیده شد و این مینا بود که شوکه تو دل تاریکی شب فقط جیغ میزد اما خیلی زود صدای خودش هم قطع شد چون اون چیز پای خودش رو هم چسبید و به زیر اب کشیده شد و شاهد این موضوع فقط درختان بودن.. درختان بودن و دوتا چشم نظاره گر تموم اون اتفاقا بود
شیومین حتی یادش رفته بود چطوری توی اب نفس بکشه و داشت خفه میشد و چند لحظه بعد فقط هوا بود و سرما چشماشو باز کرد و خودش و توی غار پیدا کرد...
یه غار که پر از کرمای شب تاب بود بهت زده درحالی که نیاز داشت باور کنه اینجا واقعیه صدای جیغ مینا و بعدش خورد شدن کمرش به دست مینا در یک لحظه اتفاق افتاد
هردوشون موش اب کشیده شده بودن... مینا با درد از روی شیومینی که مرتب داشت غر میزد بلند شد و دور و برش و نگاه کرد ....
کرمای شب تاب تموم دیوارا رو روشن کرده بودن... مینا دستی روی نقاشی ها کشید و زمزمه کرد :اینجا مال سروران گذشته است... راهو درست اومدیم شیو ببین
شیومین دستشو به زانو گرفت و بلند شد کمرش از درد میسوخت و سعی میکرد که راه بره اروم درحالی که نمیتونست صاف بایسته کنار مینا ایستاد و دستی روی نقاشی ها کشید... شاید واقعا حق با مینا بود
نقاشی ها یادگار نیاکانشون بودن
مینا درحالیکه به کمک کرمهای شب تاب جلوشو میدید آروم جلو رفت و شیومین پشت سرش راه افتاد...بعد از گذشتن از یه رودخونه کوچیک که دقیقاً وسط غار بود به تعداد زیادی از کرم های شب تاب برخوردن که دسته جمعی دور چیزی حلقه بودن..
مینا میخواست حرف بزنه اما صدای جیغ مردونه ای که کل غار رو پر کرده بود... باعث شد دهنشو ببنده و پشت شیومین قایم شه
شیومین شمشیرشو از غلاف نامرئیش بیرون آورد و منتظر هر اتفاق غیر طبیعی شد اما با دیدن جسمی که از بالای سرش به پایین افتاد تقریباً سکته کرد
این نمیتونست واقعی باشه... مینا با چشمای گشاد شده به درختی که نمایان شده بود نگاه کرد... در واقع اون پسره که افتاد پایین همه کرمای شب تاب جدا شدن و درخت دانایی به وضوح دیده میشد شیومین بی توجه به دور و برش با احتیاط به سمت پسر رو به روش رفت و خواست که کمکش کنه اما با دیدن چهره آشنای پسر تقریباً سکته کرد و حرف آخر الهه قبل از رفتنش رو به خاطر اورد: سعی کنید کسی رو قضاوت نکنید... اینجا دنیای انسانیه ... همه اشتباه میکنن
ولی این خودش یه اتفاق اشتباه بود... این غیر ممکن بود که اون پسر تونسته باشه خودشو به اینجا برسونه مگر اینکه همه اینا به خاطر کائنات بوده باشه مینا تقریباً روبه سکته بود... اون پسر... آره خودش بود... بیون بکهیون... همون الهه گمشده
این چطور ممکن بود... با صدای ضعیف شده زمزمه کرد: کتف میسوزه
و شیومین به این فکر کرد که احتمالاً وقتی افتاده یه بلایی سرش اومدهو با کمک مینا لباسش و در آورد و با تعجب زل زد به قرمزی و ورم روی دو کتف پسر بیچاره... بیشتر شبیه این بود که دوتا کیسه بزرگ روی کتفاش گذاشتن و شیومین هیچ ایده ای نداشت که این چیه اما مینا آروم روشون دست گذاشت و عربده بکهیون بالا رفت و مینای بیچاره از ترس ۳ متر پرید بالا و با خنده روبه جفتشون گفت: این جای بال هاشه... بال هاش به خاطر پیدا شدن هویتش قرار خودشونو نشون بدن
بکهیون با کلافگی گفت : چی میگی آخه کدوم بال... دکترم گفته تو کتم تومور دارم و باید عمل بشم الانم نمیدونم چرا میسوزه قبلاً درد میگرفت
شیومین متفکر گفت: شاید داره خون میاد که بیان بیرون نه؟
و مینا با چشمای درشت شده اش توجهش رو به کتفای
بکهیونی داد که صورتش از درد عرق کرده و بیهوش شده بود

YOU ARE READING
terpsicor
Fanfictionطبق پیشگویی هایی که ده هزار سال پیش شده بود زمانی خواهد رسید که جهان ملکوت توسط الهه ای از طایفه احساس به صلح خواهد رسید که نشان او .... ایا بلاخره بعد از صد سال جنگیدن در مقابل الهه مرگ و انتقام الهه ها میتوانند سرزمین های خود را پس بگیرند؟