▪︎Three🔞

1.4K 92 15
                                    

"سلام!خوش اومدید!"

جونگکوک سلامی کرد و یونگی از پشت سرش دست تکون داد.هردو با دیدن پسرِ نوجوونی که وارد خونه‌شون شد تعجب کردن،هرچند بعدش هوسوک به حرف اومد:
"این پسرِ خواهرمه!جه‌سوک قرار بود برای مسافرت کاری از اینجا بره پس ته جون رو پیش ما گذاشت."

به نظر میومد ته جون از یونگی کوچکیتره...نگاه وحشتناکی توی چشم هاش داشت و به نظر نمیومد آدم قابل پیش بینی ای باشه...

یونگی بلافاصله برای هوسوک و تهیونگ دست تکون داد و با گرفتن دستِ ته جون اونو به اتاقش برد.

خوشبختانه همه چیز مرتب بود و شیطنت دیگه ای از یونگی سر نزده بود...همینطور یونگی رو مجبور کرده بود لباس باز نپوشه که بعد از چند دقیقه غر زدن بالاخره راضی شد.

تهیونگ و هوسوک رو به پذیرایی برد و ظرف میوه رو جلوشون گذاشت.تهیونگ برای اولین بار به حرف اومد:
"متاسفیم بابت ته جون!اون یکم شلوغ میکنه."

جونگکوک خندید و گفت:
"ایرادی نداره!یونگی هم پنج سالش نیست."

صدای توی مغزش داد زد:
"خیلی هم هست!"

اما جونگکوک فقط سعی کرد صدای توی مغزشو خفه کنه.

*دو ساعت بعد*

"خب...خداحافظ جونگکوک و یونگی!روز خوبی رو داشته باشید!"

تهیونگ گفت و بعدش هوسوک هم تشکر کرد:
"ممنونم بابت شام!عام...کوک،ته جون رو صدا میکنی؟"

جونگکوک اوهومی گفت و به طرف اتاق رفت.در رو باز کرد و خودش رو نگه داشت تا جیغش هوا نره!

ته جون با لبخند ساده ای که به لب داشت،باسن کیتنش رو گرفته بود و موهاش رو میکشید!

یونگی میتونست از اونجا هم صدای حبس شدن نفس جونگکوک رو بشنوه...چطوری میتونست جونگکوک رو قانع کنه کنه که خودش نمیخواسته همچین کاری رو انجام بده؟ته جون بهش زور گفته بود!جیغ بی صدایی بخاطر کشیده شدن موهاش کشید...

جونگکوک نمیتونست چشمهاشو باور کنه!اون بهش گفته بود که یونگی متعلق به خودشه و یونگی هم گفته بود برای جونگکوکه...پس اون داشت چه غلطی میکرد؟

با قدم های محکم جلو رفت و یقه ی ته جون رو کشید:
"ببین هرزه کوچولو...اون برای منه!اگه دنبال فرو کردن دیکت توی کسی هستی،میتونی توی آتیش فروش کنی!"

دست های تتو زده‌ش رو دور گردنش فشار داد و با چهره‌ای خونسرد به صورت ترسیده‌ی ته جون نگاه کرد:
"حالا هم بهتره تا قبل اینکه دیکت رو نبُریدم گورتو از اینجا گم کنی جنده!"

به سمت در هلش داد بیرون فرستادش.کیتنِ کوچولوش،ترسیده خودش رو پشتش قایم کرده بود و نفس های نامنظمی میکشید.

ته‌جون با سرعت بیرون رفت و کوکگی هم پشتش اومدن.صورت جونگکوک از عصبانیت سرخ شده بود و نمیفهمید داره چیکار میکنه.اون لعنتی به بیبیش دست زده بود؟میتونست تاوانش و پس بده!

Vous avez atteint le dernier des chapitres publiés.

⏰ Dernière mise à jour : Mar 08, 2022 ⏰

Ajoutez cette histoire à votre Bibliothèque pour être informé des nouveaux chapitres !

࿐ʙɪʀᴛʜᴅᴀʏ ᴀɴᴅ sᴇx【ᴋᴏᴏᴋɢɪ】Où les histoires vivent. Découvrez maintenant