با محکم باز شدن در خودشو به گوشه ی اتاق میکشه
زانوهاشو توی بغلش میکشه و منتظره که اون شکنجه گر لنتی تکه نونی که سهم امروزش بود رو براش بیاره.
وقتی صدای قدم هایی رو میشنوه که با صدای کفش های اون شیطان عوضی متفاوتن اروم سرشو بالا میاره.
.. جونگکوکش اومده
اون بالاخره اومده
پس چرا با نفرت نگاهش میکنه
لبخندی که به خاطر دیدنش رو لبش اومده از بین میره و بیشتر تو خودش جمع میشه
جمله ی بالاخره اومده توی ذهنش تکرار میشه
از زیر چشم میبینه که افرادی پشت سرشن
گوکیش جلوش دو زانو نشست
جلوش نشست؟
نکنه.. قراره بزنش؟ ولی اونکه هیچوقت اینکارو نمیکرد!
جونگکوک دستاشو باز میکنه تا بتونه اون فرشته ی زخم خورده رو به بغلش دعوت کنه
بخاطر وضعیت اون پسر تمام کاری که میخاد بکنه فریاد کشیدن و سرزنش کردن خودشه که چرا زودتر سر نرسیده
انتظار نداشت توی اتاق مجلل نگهش دارن
اما انتطارم نداشت اینجوری کتک خورده با لباسای پاره پوره و چشای درد دیده پیداش کنه
تهیونگ با دیدن دستای باز کوکیش
اروم خودشو جلو میکشه
مچه پاش در رفته و پاش شکسته پس فقط میتونه بخزه
کوک وضعیتش رو حدس میزنه و جلوتر میره و بغلش میکنه
-بالاخره اومدی نه؟ خواب نیست نه؟
+اره عزیزم اومدم قلبمو ببرم
-قلبت..؟
کوک اروم تکیهشو بخ دیوار میده و چهار زانو میشینه
اون لنتی تازه وزن اضافه کرده بود
تازه کوک تونسته بود لپای نرمشو ببینه و لمس کنه چقد دیر کرده بود که پسر رو اینجوری پوست استخون تحویل گرفته بود؟
یک دستش رو زیر سر پسر گذاشت و دیگری رو زیر زانوهاش
مثله جنین بغلش کرده بود میترسید دستاشو محکم کنه و دردش بگیره
بدنش سرد بود
اروم زیر گوشش جوابه سوالش رو داد :
اومدم تو رو ببرم.. مدت زیادی دنبالت گشتم یکم دیگه طول میکشید بدون قلبم جون میدادم
تهیونگ که حالا احساس امنیت میکرد فقط سرش رو روی شونه ی کوک گذاشت.
به یکی از افرادش گفت پالتویی که دستش داده بود رو روی تهیونگ بندازه اینجا به طرز لعنت شده ی سرد بود.
پالتو رو تا چشماش بالا کشید تا دریای خونی که برای پیدا کردن فرشته ش به وجود اورده بود رو نبینه
جسدایی که روی هم تلمبار شده بودن
و ناپدری عوضی ای که شیطان زندگیش بود رو نبینه
البته که دیگه شیطانی وجود نداشت.
اون عوضی با درد مرده بود
دردی که جونگکوک به مرد داده بود
و پر افتخار ترین کشتار برای کوک تا ابد
کشتار افراد این جهنم لنتی میمونه
وقتش بود که دوباره به قلبش جون بده
و لبخنداش رو ببینه_____
هقم
YOU ARE READING
وانشاتا و سناریو هام؟
Non-Fictionبعضی مواقع سناریو و شات هایی به ذهنم میرسه و مینویسم...گفتم به اشتراک بزارمشون... دوسش بدارید ووت بدید کامنت بزارید و اگه اشکالی انتقادی نظری دارید بهم بگید تا بتونم بهترش کنم.. لاو یو همگی... راستی میتونین کاپلای مختلفم بگید...اگه مومنت یا عکسی پ...