مثل همیشه دعوا کرده بودن و بخاطر امگا بودنش سرزنشش میکردن و اسم های توهینامیز صداش میزدن، پدرش بهش توهین میکرد و مادرش هم حرفای پدرشو تایید میکرد، اون رسما کسی از خون خودش نداشت که بهش اهمیت بده و طرفداریش رو بکنه.
با آستینش اشکاش رو پاک کرد و از جهنمی که اسمش خونه بود خارج شد و به صدا زدن پدر و مادرش اهمیت نمیداد.
فقط میدوید و توقف نمیکرد، برای نفس گرفتن سرجاش ایستاد و خودش رو توی ناکجا آباد پیدا کرد.
لباسش نازک بود و سردش شده بود، از سرما توی خودش میلرزید و دستش رو بهم میزد که گرمش بشه.
پاهاش درد میکرد ولی خودش رو به یه گوشه کشوند و نشست و خودش رو بغل کرد و با صدای بلند اشک ریخت، کسی بجز اون اونجا نبود و هیچ ماشینی از خیابون رد نمیشد، میتونست بدون نگرانی از قضاوتای بقیه گریه کنه و خودش رو خالی کنه.
خسته شده بود، از وقتی که یادش میاد خانوادش ازش بدشون میومد و بخاطر چیزی که تصمیم خودش نبوده و خودش توش دستی نداشته سرزنشش میکردن، دلش میخواست برای یه بارم که شده کاری که خودش دوست داره رو بدون ترس از ناراحتی پدر و مادرش انجام بده.
دلش یکی رو میخواست که بتونه پیشش خود واقعیش باشه، کسی که قضاوتش نکنه و بخاطر کسی که واقعا هست دوسش داشته باشه.
بعضی وقتا بهشون شک میکرد که آیا اونا پدر و مادر واقعیشن یا نه؟ یه پدر و مادر چطور میتونه با بچهاش اینقد بیرحم باشه البته فقط این نیست، پدر و مادرش دوتاشون الفاان خودش چطور امگا از آب در اومده؟
چندبار سعی کرد که پرسوجو کنه ولی تصمیم گرفت که به خودش زحمت نده و بهش فکر نکنه.
نفس عمیقی کشید، صورت خیسش رو با آستینش پاک کرد، نگاهش به ساعت مچیش انداخت، ساعت ۳شب بود، حالا کجا میخواست بخوابه؟
یهبار دیگه نفس عمیق کشید و به سمت مغازهی خودشون حرکت کرد، توی ۲۰ دقیقه به اونجا رسید، کلید رو از توی جیبش در اورد و کرکره رو بالا زد و کلیدش رو توی در انداخت و چرخوندش.
به سمت انباری رفت و خودش رو روی تختی که اونجا برای زمانایی که پیشبینی میکرد و جایی برای خوابیدن نداشت گذاشته بود انداخت و چشماش رو بست، نمیخواست به چیزی فکر کنه.
صدای کوبیده شدن در رو شنید ولی اهمیت نداد که اون شخص تسلیم بشه و بره، ولی ۳دقیقه گذشت و هنوز داشت در میزد. وویونگ نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد، دستی به موهاش کشید و در رو برای کسی که دم در بود باز کرد.
بینیش از سرما سرخ شده بود و از دهنش دود درمیومد.
-ببخشید که بیدارت کردم ولی اینجا نزدیکترین گلفروشی بود و کرکره هاتم که بالا بودن گفتم شاید میتونی بهم کمک کنی.
YOU ARE READING
Unknown | WOOSAN
Romanceدوتا پسر که یکیشون مجبور به قایم کردن خود واقعیشه و یکی دیگه نمیتونم از گذشته اش بگذره ژانر: رمانتیک، انگست، امپرگ، امگاورس