نامجون :
یونگی راستشو بگو
یونگی :
* نگاه پوکر همیشه
دارم راست میگم
به اندازه ی سن جنتی بهتون گفتم دارم راست میگم
( یونگی جنتی رو میشناسه اصلا 😐)
نامجون :
یعنی صداهایی که دیشب از اتاق تو و هوسوک میومد صدای پریدن هوسوک رو تخت بود
ذهن یونگی :
( پریدن داریم تا پریدن ولی خب بهش دروغ نگفتم هوسوک داشت میپرید حالا چه فرقی داره دیک من باشه یا رو تخت )
یونگی :
اره تو چرا انقد به ما مشکوکی دقیقا مثل این میمونه که من بیام بگم هفته ی پیش چرا از اتاق تو و جین هیونگ صدا میومد
نامجون :
* نگاه خدا خودش شفات بده
یونگی عزیزم منو جین بهتون گفتیم که توی رابطه ایم
یونگی :
میدونی من خوابم میادو خیلی بی ربط از اشپزخونه خارج شد
واقعا حساسیت هوسوکو درک نمیکرد خب چرا نمیاد بهشون بگه
YOU ARE READING
Our FUCKING Life
Fanfictionاعضای بی تی اس توی یک تصمیم ناگهانی وارد دارک وب میشن کاپل : نامجین, سپ, ویکوکمین وضعیت : پایان یافته