Dark chocolate!
Sope
2022با استرسی که داشت رد خون رو از روی زمین پاک کرد دستمال خیس رو کنار انداخت و به طرف لباسهای پاره شدهی روی زمین رفت... اونهارو از روی زمین برداشت و به سمت بالکن رفت... لباسها رو از روی تراس برای مینهو پرت کرد و خودش دوباره وارد اتاق شد و زمزمه کرد:
_ حق این مرد بود که بمیره... اینهمه آدم کشت، حالا نوبت خودش بود!
دستمالها و دستکشهای خونی رو از روی زمین برداشت و داخل کیسهی مشکی رنگ انداخت... نگاهش به عروسک گوشهی دیوار افتاد... چشمهای دکمهای مشکی رنگ و خز های سفید داشت؛ ولی یچیزی اینجا درست نبود!
قدمهاش رو به سمت عروسک برداشت تا اینکه نور کم سو و قرمزی، چشمش رو گرفت... با چشمهای گرد شده و ترسیده عروسک رو برداشت و همه جاش رو بررسی کرد. بینی خرس با تکونی باز شد و کارت حافظهی مشکی رنگی از سوکت به بیرون پرت شد... چشم عروسک یه دوربین بود...
خوشبختانه کنترل از راه دوری وجود نداشت. نفس عمیقی کشید و عروسک رو برداشت، داخل کیسه مشکی رنگ گذاشت و محض احتیاط، یک کیسهی دیگه هم روش کشید تا اگر بر حسب اتفاق، اون دوربین از جای دیگه ای هم کنترل میشد، چیزی معلوم نباشه!
باید این رو با یومِکو درمیون میگذاشت. اون میتونست حافظهی این دوربین رو دستکاری کنه!
بعد از پاک کردن تمام سوراخ سنبههای داخل خونه و خون های ریخته شدهی روی زمین... طبق دستور رئیس، برچسب مخصوص مار مشکی رنگش رو روی در اتاق چسبوند و با لبخند رضایت از تر و تمیز انجام دادن کارش به سمت تراس رفت...
باید از اون بالا به پایین میپرید، برای همین دستهاش رو که دستکشهای چرم و مشکی رنگ اونارو پوشونده بودن روی نردهی تراس گذاشت و خودش رو به پایین پرت کرد... روی تشک بادی کوچیک افتاد و بعد از جمع کردن تشک به سمت مینهو رفت...
باید اون زباله ها رو میسوزوندن تا هیچ ردی ازشون باقی نمونه! به همین خاطر همه اونهارو داخل صندوق ماشین جا دادن و بعد هر کدوم، جای خودشون نشستن!_ واو یونگیا... تو واقعا باهوشی!
لبخندی زد و روبه مینهو که با شگفتی ازش تعریف میکرد گفت:
_ میدونم! حالا برو بریم تا کسی ندیدتمون...
مینهو لبخندی زد و با روشن کردن ماشین با خنده جواب داد:
_ کی میخواد بفهمه ما اینجا بودیم پسر؟ پلاک ماشین که کلا سفیده! تو حتی شیشه های ماشین رو به جز دید راننده سیاه کردی!
هردو خندهی بلندی کردن و از اینکه کارشون بی نقص تموم شده بود خوشحال و راضی بودن... و پسر از اینکه میتونست با افتخار به صورت رئیسش نگاه کنه تو پوست خودش نمیگنجید!_ راستی آگوست دی عزیز... رئیس بهم گفت وقتی کارت تموم شد ببرمت یه جای دیگه...
آهی کشید و سری به نشونه تایید تکون داد. همیشه همین بود! اون هیچوقت جای درست و مناسبی رو برای ملاقات انتخاب نمیکرد... برای همین تا وقتی به اون مکان برسن سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و چشمهاش رو بست.