Vkook
هزار و هشتصد سال روی سیارهی ابی رنگی که اسمش زمین بود سر کردم و هر روز از اون سالها رو به دنبال نوری که برام مقدر شده بود میگشتم و میگشتم.
هرروز ناامید تر از دیروز و امیدوار تر از فردا به گشتن ادامه میدادم... انسانهای زیاد و متفاوتی رو دیدم و قرن به سده، تغییر و پیشرفت اونهارو میدیدم... انسان ها موجودات عجیبی بودن...
بعضی ها نقاب خوبی و پاکدامنی به چهره میزدن و فقط خدا میدونست زیر اون نقاب، چه موجودات وحشتناکی پنهان شدن... ادمها همدیگه رو تحقیر و از این کار لذت میبردن!
میدیدم که چطور از هم کینه و نفرت به دل میگرفتن و چطور هم نوع خودشون رو در ملاعام رسوا میکردن. بعد عدهای دیگه هم با قدرت از قشر ستمگر حمایت میکردن و پیرو اونها میشدن!
حس میکردم که با گذشت زمان، سدها شکسته؛ ولی حرمت ها خرد میشد! حس میکردم که هالهی وهم و سردرگمی انسانها رو درگیر خودش میکرد. هرروز انسانهای زیادی به دست هم کشته، و قلب های زیادی زیر دست و پا له میشدن!
عشق، که زمانی پایه و اساس زندگی بود، حالا یکی از احساسات مسخره و دروغین بود. ذات ادمها، هرروز عوض میشد و زمین، هرروز مریض تر از روز قبل!
کتاب قهوهای رنگ رو بستم و خودکار مشکی رنگ رو روی میز گذاشتم... این کتاب کل سرنوشت من رو رقم میزد، باید بیشتر مراقبش میبودم.
سری به نشونه تاسف برای بی حواسیم تکون دادم و بعد از گذاشتنش داخل کیفم و اطمینان از اینکه دیگه به دست شخص دیگهای نمیوفته به سمت خونه کوچیکم قدم برداشتم...
حقیقتا این روزها زیاد بیرون میرفتم! جیمین حسابی من رو مشغول کرده بود و ازم کار میکشید... سئول این روزها خیلی پرجمعیت شده بود برعکس دورهی چوسان مردم دیگه لباسهای دست و پا گیر نمیپوشیدن و عادی تر از هر وقت دیگهای باهم صحبت میکردن و خوشحال بودن... خب، حداقل از بیرون که اینطور بنظر میرسید!
همچنان معتقد بودم که ادمها موجودات عجیب و ترسناکی هستن... و این روزها، طوری شده بودن که اگر شخصی رو پیدا میکردین که از همه لحاظ منصف و عادل باشه، درواقع شما یه پدیده نادر رو کشف کرده بودین!
با زنگ خوردن و ویبره موبایل داخل جیبم دستو پام رو برای چند ثانیه گم کردم و وسط خیابون درحالی که زانوهام رو برای ازاد کردن جیب شلوارم خم کرده بودم دنبال گوشی میگشتم و منتظر بودم که سر و کلهی یکی پیدا شه و با انگشت نشونم بده، درحالی که میخنده یه احمق نثارم کنه، و راهشو بکشه و بره!
ولی خوشبختانه سناریوی داخل ذهنم واقعی نشد و اون وقت از شب هیچکس وارد کوچه نشد! موبایل رو بلاخره از داخل جیبم دراوردم و با دیدن اسم جونگکوک اهی کشیدم...