" _ دلم میخواد توی یه شب بهاری، کنار رود سن، با یه گروه از خوانندهها بخونم و برقصم و انقدر پاهامو به سطح سنگی اونجا بکوبم که درد بگیرن، طوری که هیچوقت اون شب رو یادم نره...
نگاهی به صورت غمگین پسر انداخت و آه کمرنگی کشید، کاش میتونست آرزوش رو برآورده کنه؛ اما متاسفانه اون فقط به چند دقیقه هیجان نیاز داشت تا نور چشمهاش رو برای همیشه خاموش کنه.
رویاهای پسر، مثل کاغذهایی که به دست باد سپرده میشدن، اتاق قلبش رو ترک میکردن و هرگز مهر واقعیت روشون کوبیده نمیشد.
کاش میمرد، این حجم از ناتوانی برای مردی مثل تهیونگ زیاد بود.
کاش میمرد چون طاقت دیدن اشکهای شاخهی نباتش رو نداشت.
کاش اون به جاش میمرد، گلِ نرگسش برای خاک نشین شدن زیادی جوون و زیبا بود!
بغض، مثل گرگی درنده گلوی تهیونگ رو فشار میداد، نفس کشیدن براش سخت شد.
اشک، تا پشت پلکهاش میاومد و میسوزوند و برمیگشت. چقدر درد، چقدر غم، چقدر... حس دلتنگی؟ هنوز که هیچ اتفاقی نیوفتاده بود!
" آخه محض رضای خدا، کی با وجود اینکه میدونه شیشهی عمرش قراره به زودی از بلندای پرتگاه زندگی پرتاب شه، میتونه شاد باشه؟"
از همین حالا برای نرگس مدفون شدهش دلتنگ بود!
_ بگو، شاخهی نباتم!
هربار که از تهیونگ لقبی میگرفت قلبش دیوانه وار خودش رو به جناغ سینهش میکوبید.
انگار میخواست خودش رو به قلب تهیونگ برسونه.
اخم کمرنگی روی پیشونی مرد نشست، میدونست اون خیلی وقته که روی این تخت خوابیده و فقط برای کارهای ضروری تکون میخوره؛ اما پاریس شهر پر هیجانی بود، بهش اجازهی ساکن شدن نمیداد!
_ چیزی میخوای عزیزم؟
جونگکوک نفس عمیقی کشید و با لبخند کمرنگی که قلب مرد رو نوازش و چشمهاش رو خیس میکرد جواب داد:
_ نه، فقط میخوام یکم هوا بخورم، از کجا معلوم؟ شاید یه گروه نوازنده رو دیدیم و اونجا بعد مدتها باهم رقصیدیم!
تهیونگ خندید؛ اما درواقع ترسی که با شنیدن اون جملات روی قلبش نشست، اون رو تبدیل به خندهای مصنوعی کرد.
درحالی که لبخند زنان اطراف رو چک میکرد به خارج شدن تهیونگ از اتاق نگاه کرد و به آرومی زمزمه کرد:
_ از چی میترسی فرشتهی شرقی؟ من خیلی وقته که باهاش کنار اومدم!__________
_ اونجا رو ببین ته! شبیه یه...
_ گلِ نرگسه.
پشمکهای رنگارنگ و شیرین با شکلهای مختلف کنار همدیگه چیده شده بودن و زیر نورهای کمرنگ ستونهای اطراف رود، به طرز معجزه آسایی برق میزدن و چشم پسر جوون رو معطوف خودشون کرده بودن.
_ دلم میخوادشون ته؛ ولی برام نمیخری نه؟
_ متاسفم جونگکوکا، نمیتونیم ریسک کنیم!
جونگکوک مثل همیشه لبخند غمگینی زد و آه کمرنگی کشید.
مدت زیادی بود که با این مشکل درگیر شده بود، براش تازگی نداشت.
شاید اگه مدت خیلی زیادی خودش رو توی دود و سیگار غرق نمیکرد، الان اوضاع بهتری داشت.
متاسفانه اتفاقی بود که رخ داده بود و حالا، نتایجش به آرومی زندگیش رو احاطه میکرد.
سرش رو به سمت دیگهای چرخوند و به بازتاب نور ماه به آب خیره شد. تهیونگ کنارش ایستاد و با احساس گناهی که درواقع نباید میداشت، به صورتِ آمیخته با لبخندِ نرگسِ غمگینش خیره شده.
حس عجیبی بود، فکر میکرد جونگکوک مثل یه پسر بچهی لجباز بغض میکنه و برای چیزی که میخواد پافشاری میکنه؛ اما این بار اون فقط لبخند زد، سری به نشونهی تایید تکون داد و بدون توجه، سرش رو به سمت دیگهای چرخوند.
غمگین تر و ناامید تر از این حرفها بود که بخواد برای یه پشمک ساده انرژیش رو هدر بده و تهیونگ به خوبی این رو متوجه شده بود!
نفس عمیقی کشید و بوسهی آروم و محبت آمیزی روی شقیقهی پسر نشوند.
بوسهی آرومش، نرم، عاشق و غمگین بود، خلاصهی تمام احساساتی که در طی این یک سال تجربه کرده بود!
گل نرگسش بیشتر از فقط "یک دوستپسر" بود، اون تمام هستی و نیستی و امید و ناامیدیش بود.
اون، غم خفتهی توی صداش بود، شادی پنهان توی چشمهاش بود، به قول لولیتا، آتشِ اندام جنسیش بود.
جونگکوک، آگاپهی تهیونگ بود.
و اما این پایان برای هرکدوم از اونها معنی ترسناک و وحشتناک تر از یک تئوری، از سری داستانهای ترسناک آمریکایی بود.
تنها شدن تا به لحظهی مرگ و بی نصیب موندن از لذتهای جوونی و از دست دادن فرصتهای بودن، در کنار کسی که با تمام وجود دوستت داره و تو دوستش داری!
همه و همه باعث میشدن، هردوی اونها لحظهای غفلت نکنن و وقت کوتاهشون رو کوتاهتر نکنن.
چه دردناک!
کسی که سکوت بینشون رو شکست، تهیونگ بود.
_ هی، به جاش میتونم برات شیرموز بخرم. میدونم که دوستش داری!
چشمهای پسر برق زد. اون همیشه واکنش عجیب و خاصی به نوشیدنی مورد علاقهش نشون میداد. تهیونگ به خوبی میدونست که چطوری دل پسر کوچیکتر رو به لرزه بندازه.
اما برق چشمهای پسر کوچیکتر...
خیلی وقت بود که تهیونگ چنین برقی ندیده بود. درواقع خوشحال بود که توی همچین شبی، چنین پدیدهی زیبایی رو به چشم دیده.
جونگکوک با اخم کمرنگی بهش خیره شد، از چی حرف میزد؟
_ گفتی به چشمهات نگاه کنم، وقتی برقشون رو دیدم، ببوسمت!
با شنیدن این جمله، جونگکوک لبخند زد، یکی از اون واقعیها!
از اون لبخندهایی که ستارههای توی چشمهاش رو به نمایش درمیآورد و دندونهای سفیدش رو نمایان میکرد.
خندهش روح فرشتهی شرقی رو تازه میکرد. باعث میشد عسل به قلبش جاری بشه.
جونگکوک نفس عمیقی رو مهمون ریههای بی جونش کرد و دستش رو به آرومی پشت گردن مرد کشید.
بدنش رو آروم و راحت، زیر نور کمرنگ مهتاب و چراغ برق، به تن تهیونگ رسوند و صورتش رو به سمت خودش کشید.
تهیونگ لبخند کمرنگی زد و دستش رو بدون ترس و واهمهای دور کمر پسر حلقه کرد و دست دیگهش رو روی خط فکش نشوند.
سرش رو کمی کج کرد و بالاخره، تشنگی لبهاش رو برطرف کرد.
لبهاشون آروم و بدون عجله روی هم میلغزیدن؛ ولی غم پنهان شده توی این بوسهی عاشقانه، حتی از دور هم مشخص بود.
نرمی و گرمای لبهای تهیونگ دربرابر سردی و خشکی لبهای جونگکوک، بهشون یادآوری میکرد که کجا هستن و نباید شرایطشون رو فراموشش کنن.
نیاز و تشنگی تهیونگ برای جونگکوک و دلتنگی پسر برای اون، چیزی نبود که بشه با یک بوسهی آروم و غمگین برطرفش کرد!
جونگکوک با نفسی آروم ولی ناهماهنگ، بوسه رو به اتمام رسوند و به چشمهای تهیونگ خیره شد. تمام چیزی که از این دنیا میخواست، این مرد و یک زندگی طولانی درکنارش بود؛ اما به نظر میرسید این دنیا براشون تراژدی غم انگیزی رو رقم زده.
لبهاش رو روی لبهای مرد باز کرد و به آرومی گفت:
مرد چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید. دست لرزونش رو روی کمر پسر به حرکت درآورد و به خودش نزدیک تر کرد.
_ چطور میتونم نگران نباشم شاخهی نباتم؟ فقط یه غفلت کوچیک... دلم نمیخواد لبخندهات رو فراموش کنم، بهم حق بده!
جونگکوک نرم خندید، تهیونگ غرق لذت شد. انگار که اورفئوس توی آسمون، شروع به نواختن چنگ طلاییش کرده باشه. قشنگترین خندهها رو داشت، آگاپهی غمگینش.
دستهاش رو دور کمرش حله کرد و چشمهاش رو بست و گفت:
_ انقدر دوستت دارم که حتی اگه اینجا بمیرم، توی زندگی بعدی، زندگی بعدش، حتی توی بعد از اونم دنبالت میگردم، پیدات میکنم و دوباره عاشقت میشم.
تهیونگ دستی به پشت گردن پسر کشید و لبهاش به لبخند باز شد. نگاهش رو به سمت رود چرخوند و گفت:
_ سن قدمت خیلی زیادی داره و قراره داشته باشه، این رود میشه محل قرار ما. توی زندگی بعد اینجا میبینمت، باشه؟
تهیونگ دستی روی کمرش کشید و گفت:
_ خب دیگه، نمیخوای شیرموز بخوری؟
جونگکوک آهی کشید و گفت:
_ من انقدر دوستت دارم که دلم میخواد تو دستات رو باز کنی و من تو بغلت مچاله شم، تکون نخورم از اینجا.
این حرفهاش، قلب تهیونگ رو به درد میآورد و همچنان اون رو به بالای ابرهای تیره میبرد، جایی که هیچ ابری نبود و آسمونش صاف و آفتابی بود.
باعث میشد احساس زنده بودن کنه، آرامش بهش میبخشید!
_ لازمه بهت بگم آغوش من همیشه برات بازه می ویدا؟
چقدر عاشقانه و ملایم، طوری در آغوش همدیگه گمشده بودن که یادشون رفت کنار رود سن ایستادن و مردم هر از گاهی نگاه عجیب یا پر از لذتی بهشون میانداختن.
انگار کل جهان توی همون آغوش خلاصه میشد، بقیه ش رو نمیدیدن!
اما فقط یک نفس، یه غفلت کوتاه از نفسهای منقطع جونگکوک، دنیا رو روی سر تهیونگ آوار کرد!
جونگکوک با دردی که ناگهان روی قلبش احساس کرد دستش رو روی سینهش چسبوند و روی زانوهاش خم شد.
چشمهای تهیونگ با دیدن این وضعیت درشت شد و زانوهاش لرزید. چه اتفاقی داشت می افتاد؟!
جونگکوک خواست حرفی بزنه اما هجوم خون از ریههاش به گلو و بینیش اجازه صحبت کردن بهش نداد.
پیراهن کرمی رنگش با مایع قرمزی رنگآمیزی شد.
افرادی که از کنارشون رد میشدن با دیدن حال پسر و هراسون شدن همراهش، به سرعت دورشون جمع شدن و همهمهی حرف زدنشون استرس و نگرانی تهیونگ رو بیشتر و وحشتناک تر میکرد.
فقط یک لرز دیگه باعث شد که جونگکوک با زانوهاش روی زمین بیوفته و قلب مرد شروع به نزدن کنه.
میشناخت، این صحنهها رو بارها و بارها توی ذهنش دیده بود و خودش رو براش آماده کرده بود؛ ولی حالا چرا نمیتونست هیچکاری کنه.
_ جونگ... جونگکوکا... صدای منو میشنوی؟
تمام چیزی که ازش میترسید، تمام وحشتش رو به چشم دید.
تمام رویاهاش خون شد و از گلوی جونگکوک به بیرون ریخت.
با شنیدن این حرف انگار غم دنیا روی دلش نشست، از همون لحظه همه چیز رو از دست داد.
جونگکوک هم گریه میکرد، تمام غمش رو برای تهیونگ گذاشته بود، با احساس گناه این دنیا رو وداع میگفت!
تهیونگ دلش نمیخواست باهاش خداحافظی کنه؛ ولی اگه بدون خداحافظی میرفت چی؟...."
آه کلافه و غمگینی کشید و کتاب رو به کناری انداخت. هشت سال از اون روز میگذشت.
گل نرگسش میدونست هشت ساله که فرشتهی شرقی بالهاش رو باز نکرده؟
روزی که با دستهای خودش، مشت مشت خاک روی شاخهی بیجون نرگسش میریخت با خودش یه عهدی بست.
اون قول داد که توی زندگی بعدیش دوباره عطر گل نرگسش رو بو بکشه و به سمتش بره. قول داد فراموشش نکنه.
فرشتهی شرقی غمگین بود، تمام هستی و نیستش رو تو این بازی باخته بود.
روزی که رفت، برعکس تمام کلیشهها، بارون و رعد و برق چشم و گوشش رو پر نکرده بود، هوا صاف و آفتابی بود، خورشید هم تازه طلوع کرده بود!
اشکهاش قلبش رو خیس میکردن و چندین ساعتی رو پشت درهای اتاق عمل زندگی کرد.
بارها مرد و زنده شد، نفس میگرفت و خفه میشد، غرق میشد و هوا به ریههاش دمیده میشد!
تمام تلاشهاش، دوندگیهاش، مراقبتهاش، عشق و محبتهاش، فقط با یک کلمه دودی شد و لابه لای توتونِ سیگار سوخت و گم شد.
_ متاسفم موسیو، "نشد!"
اروس هم همون روز آیندهی زندگیش رو توی آغوش آگاپه، زیر خرمنها خاک، دفن کرد._________________________________________
فحش ندین:)
غمگین ترین و قشنگ ترین چیزیه که تاحالا نوشتم و دوست دارم اینجا بذارمش، امیدوارم دوستش داشته باشید♡