ROCK'N RED

139 4 2
                                    


موسیقی، زبان نداره!
حرف‌هایی کلیشه‌ای که همه‌ی ما بارها و بارها از اطرافیان شنیدیم و خواهیم شنید.
اولش نیست و آخرش هم نخواهد بود. من، تو و همه‌ی آدم‌های اطراف این رو می‌دونیم.
اولین بارم بود که دست به یک ساز می‌زدم. یک ویولن بود!
دیِگو می‌گفت:
_ سازها از احساسات ساخته شدن ویکی! هر نت بیانگر یه احساس و هر ملودی، تبانی فراز و فرود قلب انسان‌هاست. آدم‌ها بعضی وقت‌ها با یک ملودی خو می‌گیرن بخاطر اینکه با غمش همزاد پنداری می‌کنن؛ اما ویولن متفاوته!
بله!
اون راست می‌گفت. ویولن ساز خیلی متفاوتی بود. سخت و در عین حال، بیانگر واقعیت!
در طی سال‌هایی که از دیِگو این ساز رو یاد می‌گرفتم، نکاتی رو ازش شنیدم که علاقه‌ی من رو به اون ساز بیشتر می‌کرد.
ویولن، آمیخته با غم بود.
مثل سرطان بدخیمی که کل وجود یک آدم رو پر می‌کنه، ویولن هم تمام من رو تسخیر کرد.
زیبا، با شکوه، مجلل و غمگین!
تمام توصیف من، از این ساز!
من آدم شادی نبودم؛ اما اونقدر‌ها غمگین هم نبودم که اون ساز رو به زندگی خودم تشبیح کنم و از سیاهی زندگیم برای گوش‌های شنوندگان، اون ملودی‌ها رو بازگو کنم. من فقط شیفته‌ی قدرت اون شده بودم.
قدرت یک ساز در بیان احساسات مختلف، چقدر برای یک آهنگساز می‌تونست شگفت انگیز باشه؟!
همون اندازه که پیچ و تاب اون بدن، همراه با ملودی پرسوز ویولن می‌تونست روی من تاثیر بذاره!
شیفتگی واقعی من، درواقع زمانی رخ داد که باور‌هام از اون ساز، به شیوه‌ی دیگه‌ای بیان شدن!
_ کیم تهیونگ، ملقب به ویکتور.



سال 1997
نیمه شب_ تلاویو
زیرزمین‌ها، همیشه جای خوبی برای پارتی‌های شبانه و خوش گذرونی بودن. صدای موزیک راکی که گوش‌ دختر و پسر‌های اون شهر رو پر می‌کرد، همراه با رایحه‌ی ودکا و تکیلا، اون مکان رو به بهشتی برای جوان‌ها و نوجوان‌ها تبدیل کرده بود.
توی ماه مِی، هوا کمتر از همیشه گرم و بیشتر از همیشه مرطوب بود.
در پس کوچه‌های شهر، نوازنده‌ها در سبک‌های مختلف با زندگی همنوازی می‌کردن و گوش مردم رو با نت‌هایی پر می‌کردن که هیچکدومشون، واقعیت پشت اون‌ ملودی‌ها رو نمی‌دونست!
اما توی یک کلاب زیرزمینی در بخش مرفه شهر، مردی نوازندگی می‌کرد که تمام احساسات اون ساز رو از بر بود!
با عشق می‌نواخت و با غم متوقف می‌شد. چشم‌هاش هربار خیس و لب‌هاش به خنده باز می‌شدن. اون گیتار الکتریکش رو همه جا با خودش می‌برد و هیچوقت رهاش نمی‌کرد.
مثل خانواده‌‌ش بود. همه از حساسیت اون روی گیتار مورد علاقه‌ش باخبر بودن.
_ هی جِیک!
نگاهش رو به مرد روبه‌روش دوخت و با حالت سوالی چهره‌ش بهش خیره شد.
_ برات یه آدم مهم آوردم. یه نوازنده‌ی ویولن!
دودی که فضای کلاب رو پر کرده بود باعث تاری دیدش می‌شد؛ اما درحال حاضر اینکه اون نوازنده توی همچین جایی چیکار می‌کنه، براش مهم‌تر بود!
_ اوه جدی؟! چرا یه نوازنده‌ی ویولن باید به اینجا بیاد؟!
مرد سرش رو خاروند و درحالی که موهای مشکی رنگش رو به عقب هدایت می‌کرد، روی صندلی جلوی پیشخوان نشست و جواب داد:
_ گفت دنبال یه رقاص می‌گرده. یکی رو می‌خواست که با ساز ویولنش برای یه کنسرت برقصه. منم تو رو بهش پیشنهاد دادم!
با تعجب به چشم‌های آبی رنگ مرد مقابلش خیره شد و تک خنده‌ی حیرت زده‌ای از میون لب‌هاش خارج شد. چطور...
_ بیخیال کلارک! تو که جدی نمیگی نه؟!
مرد هوفه‌ای کشید و درحالی که شات تکیلا رو سر می‌کشید ابروهاش رو به نشونه‌ی منفی چندین بار بالا و پایین انداخت.
_ مسخره نشو کلارک. من تاحالا با همچین سازی نرقصیدم. به من می‌خوره که اصلا با ساز ویولن هم‌خونی داشته باشم؟! مرد نگاهی به لباس‌های سراسر مشکی و زنجیر‌های نقره‌ا‌ی آویزون شده از گردن و بند‌های شلوارش انداخت و سری به نشونه‌ی‌ منفی تکون داد.
_ متاسفانه نه، اما باید داشته باشی چون می‌دونم دست رد به سینه‌ی پولی که قراره عایدت شه نمی‌زنی!
همه چیز برخلاف قوانین بود تا وقتی که حرف پول می‌شد. جِیک هیچوقت نمی‌تونست دربرابر پول مقاومت کنه.
_ چقدر؟!
_ بهتره خودت باهاش حرف بزنی... اوناهاش.
با دستش به سمت دیگه‌ای از کلاب اشاره کرد که مرد تیره‌ پوشی روی صندلی نشسته و موهای مشکی و فرفریش جلوی چشم‌هاش رو گرفته و اجازه نمی‌داد که اون مرد رو ببینه!
کت قرمز رنگی تنش بود و شلوار چرم مشکیش پاهای عضله‌ای و برجستگی ران‌هاش رو به نمایش درمی‌آورد. گردنبند الماسی روی پیراهن مشکی رنگش می‌درخشید که شک نداشت از گرون قیمت ترین بدلیجات وگاس بود.
اولین چیزی که به ذهنش رسید این بود که مرد مورد نظرش، با این لباس‌ها بهش نمی‌اومد که یه نوازنده‌ی ویولن باشه. چیزی که توی تصوراتش از نوازنده‌های ویولن ساخته بود، آدم‌هایی لطیف، وینتیج پوش و درخشان بودن؛ اما شخصی که مقابلش قرار داشت متفاوت بود!
درواقع متفاوت تر از چیزی که فکرش رو می‌کرد!
بالاخره دست از نگاه‌های خیره به اون مرد برداشت و از روی صندلی سه پایه بلند شد.
به آرومی از میون جمعیتی که وسط کلاب درحال رقصیدن و در هم لولیدن بودن، رد شد و خودش رو به مرد شیک ‌پوش رسوند.
درحالی که سرش رو به نشونه‌ی احترام براش خم می‌کرد گفت:
_ سلام آقای...
مرد روبه‌روش با لبخندی که روی‌ لب‌هاش بود، سرش رو به طرفین تکونی داد تا موهاش از جلوی چشم‌هاش کنار برن تا دیدش باز تر شه. به آرومی و با لطافتی که با نحوه‌ی نشستن و تیپش تناقض فاحشی داشت، دستش رو به سمت جِیک دراز کرد و همراه با همون لبخند رو بهش گفت:
_ تهیونگ... اما با ویکتور شناخته می‌شم معمولا!
مرد شرقی روبه‌روش انگار که از داخل یک رویا بیرون کشیده شده باشه، زیبا، پرستیدنی، جذاب و به طور وحشتناکی باشکوه بود. این نوازنده‌ی مشهور... از کسی مثل جِیک می‌خواست تا باهاش همکاری کنه؟!
_ خ... خوشبختم منم جونگکوک هستم یا شایدم جِیک!
دست مرد رو بین دست‌هاش گرفت و تکون نامحسوسی بهش داد. برقی از تنش عبور کرده بود و موهای پشت گردنش سیخ شده بودن. این مرد چی توی خودش داشت؟!
_ خب جِیک! راستش من فقط نوازنده‌ی ویالون نیستم. ساز‌های دیگه هم می‌نوازم و... فردا شب، حوالی ساعت هشت و نیم تا ده یه اجرای خیلی مهم دارم. نوازندگی من به تنهایی برای این مراسم تاثیر گذار نیست. رقصت رو دیدم و کار تو واقعا عالیه... می‌خوام با سازی که می‌زنم برای اون اجرا برقصی. درخواستم رو قبول می‌کنی؟
گیر کردن سر یک دوراهی سخت ترین موقعیت ممکن بود. اگه توی این ساعات کم نمی‌تونست یه رقص خوب طراحی کنه و خرابش می‌کرد چی؟! اگه رقص اونقدر که باید برای اون همایش تاثیر گذار نبود چی؟
نگاهش رو به چشم‌های خاکستری و روباهی مرد دوخت.
مرد مقابلش انگار که تشویش و نگرانی رو توی نگاه جِیک دیده باشه، لبخند کمرنگی رو ضمیمه‌ی لب‌های صورتی رنگش کرد و درحالی که دستش رو روی شونه‌ی اون می‌گذاشت گفت:
_ من بهت ایمان دارم جِیک، می‌دونم که از پسش برمیای!
روی پرسیدن مبلغ دستمزد اون همایش رو نداشت پس تصمیم گرفت بیخیالش بشه و فقط روی چیدن پلات برای رقص تمرکز کنه.
درحالی که زنجیر نقره‌ای رنگ دور گردنش رو بین انگشت‌هاش می‌چرخوند، لب‌هاش رو به هم فشرد و بعد از چند ثانیه‌ی کوتاه جواب داد:
_ قبوله؛ اما اول باید صدای آهنگت رو بشنوم. این ملودی چجوریه؟!
فضای شلوغ و پر از آدم کلاب مکان مناسبی برای این تمرین نبود. نوازنده‌ی چشم روباهی می‌خواست که مرد زیبای رو به روش رو به بیرون از اونجا دعوت کنه، شاید به خونه‌ی خودش؟! اما فکر می‌کرد این خیلی بی‌ادبانه باشه!
_ خب اینجا که نمی‌شه بهش گوش کرد. می‌تونیم بریم یه جای خلوت تر؟!
این جِیک بود که حرف دل مرد رو به زبون می‌آورد و ویکتور از این موضوع واقعا خوشحال بود. لبخندی روی‌ لب‌هاش نشست و درحالی که از جا بلند می‌شد گفت:
_ میریم به خونه‌ی من! تمام ساز‌های من اونجا هستن. می‌تونیم انتخاب کنیم که با چه سازی برقصی!
مگه قرار نبود با ملودی ویولن رقصش رو طراحی کنه؟!
_ آقای...
_ لطفا! از پیشوند‌ها برای خطاب کردنم استفاده نکن. با اسم خودم راحت ترم.
جِیک درحالی که گوش‌هاش رو از شدت فشار امواج موزیک راک می‌فشرد داد زد:
_ مگه قرار نیست با ساز ویولن رقص رو طراحی کنیم؟!
ویکتور حس ‌کرد جای خوبی برای حرف زدن و به اشتراک گذاشتن اطلاعات نیست، پس ترجیح داد تا وقتی که از فضای سنگین اون کلاب خارج نشدن، حرفی نزنه و این باعث شد که رقاص جوان احساس بدی بگیره!
چند دقیقه بعد وقتی اون‌ها به سطح زمین رسیدن، ویکتور قبل از اینکه به جِیک اجازه‌ی حرف زدن بده گفت:
_ راستش دوستت کلارک می‌گفت خیلی با ویولن هماهنگ نیستی. من نوازندگی خودم رو دارم ولی در هرحال این رقص توعه که نشون دهنده‌ی هیجان اجراست پس تو تصمیم گیرنده‌ای!
احساس بدی که با سکوت ویکتور به دلش چنگ انداخته بود از بین رفت و حالا درحالی که روی سطح خیابون قدم می‌زدن تا به ماشین اون مرد برسن، لبخند‌های کمرنگش موقع صحبت با ویکتور از روی لب‌هاش کنار نمی‌رفتن و این باعث می‌شد که از هم صحبتی با اون مرد لذت ببره!

(Oneshots)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant